معنی ضرب المثل ” برو کشکت را بساب “

معنی برو کشکت را بساب

این ضرب‌المثل زمانی به کار می‌رود که می‌خواهیم به کسی بفهمانیم که در کاری که به او مربوط نیست دخالت نکند و به کار و مسئولیت خودش برسد.

معنی اصلی آن این است که هر کسی باید به شغل و کار خودش مشغول باشد و در امور دیگران که از آن سررشته ندارد، دخالت نکند.

این مثل معمولاً به صورت نصیحت یا تذکر مهربانانه استفاده می‌شود تا به فرد بگوییم: “تو به کار خودت برس و سراغ چیزی نرو که به تو مربوط نیست.”

به بیان دیگر، این ضرب‌المثل یادآوری می‌کند که هر شخصی باید تمرکز خود را روی وظایف و زندگی خود بگذارد، نه اینکه مدام در کار دیگران کندوکاو کند.

معنی برو کشکت را بساب

در این نوشته می‌خواهیم با هم معنی و مفهوم اصلی این ضرب‌المثل کهن ایرانی را بررسی کنیم. لطفاً تا پایان این مطلب با نداوبلاگ همراه بمانید.

معنی برو کشکت را بساب چیست؟

۱. “کشک سابیدن” کنایه از انجام کار بی‌فایده و هدر دادن عمر است.

۲. وقتی این ضرب‌المثل را در مورد کسی به کار می‌برند، یعنی او را شایسته انجام کارهای مهم یا حتی مشورت گرفتن نمی‌دانند. در واقع منظور این است که اگر او به کارهای پیش پاافتاده و کم‌ارزشی مثل کشک سابیدن مشغول باشد، بهتر از این است که در امور مهم دخالت کند.

۳. گاهی نیز این ضرب‌المثل خطاب به کسی گفته می‌شود که مدام در کار دیگران دخالت می‌کند و در هر موضوعی خود را صاحب‌نظر می‌داند. در چنین مواقعی، این جمله به او گفته می‌شود تا بفهماند که این کارها به او مربوط نیست و بهتر است به کارهای خودش برسد.

داستان کشک سابیدن

روایت شده که کشک‌فروشی زندگی می‌کرد که همیشه آرزوهای بزرگی در سر داشت و دوست داشت به تمام خواسته‌هایش برسد. برای همین، پیش عارفی رفت که به پاکی و دانایی شهرت داشت و از او درخواست کرد نام بزرگ خدا را به او بیاموزد؛ چون باور داشت اگر کسی آن نام را بداند، هرچه بخواهد به دست می‌آورد.

عارف که او را می‌شناخت و می‌دانست تنها به مال و منال دنیا فکر می‌کند، برای آزمودنش، اول دستور پخت نوعی فرنی مخصوص را به او یاد داد و گفت: «این فرنی را بپز و بفروش، اما شاگردی نگیر و روش پختش را به کسی نگو.» مرد قبول کرد و رفت.

کم‌کم فروش فرنی‌هایش رونق گرفت و مشتریانش زیاد شدند. پس تصمیم گرفت برای مغازه‌اش شاگردی بگیرد و راز پخت فرنی را هم به او یاد بدهد.

زمانی گذشت و آن شاگرد، در پخت فرنی چنان مهارت پیدا کرد که خودش جداگانه مغازه‌ای باز کرد. کم‌کم مردم او را بیشتر از استادش شناختند و کارش چنان رونق گرفت که مشتریان از پیش استاد قدیمی کم شد و کسب‌وکارش به رکود افتاد.

مرد کشک‌فروز، درمانده و ناامید، نزد عارف بازگشت و از وضعیت سختش گله کرد و دوباره تقاضا کرد که نام بزرگ خدا را به او بیاموزد. عارف که از ماجرا باخبر بود، به او گفت: «تو حتی راز یک فرنی ساده را نتوانستی پیش خودت نگه داری، حالا می‌خواهی اسم اعظم خدا را بدانی؟ برو به کار قبلی‌ات ادامه بده و از خدا شکرگزار باش!»

بیشتر بخوانید: ضرب‌المثل درباره کار بیهوده کردن
اختصاصی-ندابلاگ

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *