معنی ضرب المثل ” از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری ” + داستان

از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری

این ضرب‌المثل ساده ولی عمیق به ما یادآوری می‌کند که در زندگی، هر کاری که انجام می‌دهیم، نتیجه‌ای مشابه به همراه خواهد داشت.

اگر با دیگران با مهربانی، احترام و بخشش رفتار کنید، به احتمال زیاد همان رفتار خوب را از آنان دریافت خواهید کرد. در مقابل، اگر با دیگران با بداخلاقی، بی‌احترامی یا بدی برخورد کنید، بازخوردی مشابه از دنیای اطرافتان خواهید گرفت.

این مفهوم فقط به رفتار با مردم محدود نمی‌شود، بلکه شامل تمام جنبه‌های زندگی می‌شود. برای مثال، اگر برای کاری تلاش و کوشش کنید، نتیجۀ خوبی عایدتان می‌شود و اگر در کارتان سستی کنید، احتمالاً نتیجه‌ای ضعیف به دست می‌آورید.

در حقیقت، این مثل قدیمی بیان دیگری از قانون “علت و معلول” در زندگی است که می‌گوید هر عملی، عکس‌العملی دارد.

از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری

در این نوشته، به بررسی مفهوم و داستان پشت یکی از ضرب‌المثل‌های شناخته‌شده‌ی ایرانی که در کتاب فارسی کلاس پنجم آمده است، می‌پردازیم. ما را در ندابلاگ همراهی کنید.

معنی ضرب المثل از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری

کارهای خوب و بد ما، چه کوچک و چه بزرگ،直接影响 کیفیت زندگی‌مان می‌شوند. هر انسانی نتیجه اعمالش را دقیقاً به همان صورتی که انجام داده است خواهد دید. این مفهوم شبیه به این گفته است که می‌گویند “زمین گرد است”؛ اگر در جایی از آن چاله‌ای بکنی، زمین می‌چرخد و در نهایت خودت داخل آن چاله می‌افتی! به بیان دیگر، هرکس با دستان خود، سرنوشت خویش را می‌سازد.

ضرب‌المثل “از هر دست بدهی، از همان دست می‌گیری” به این معنا است که نتیجه هر کاری که انجام می‌دهی، چه کار زشت و ناپسند باشد و چه کار خوب و درست، در نهایت به خودت بازمی‌گردد. این مفهوم در آیات قرآن نیز تأیید شده است. طبق آیات ۷ و ۸ سوره زلزله:
فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ : پس هر کس به وزن ذره‌ای نیکی کرده باشد آن را می‌بیند.
وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ : و هر کس به وزن ذره‌ای بدی کرده باشد آن را می‌بیند.

هر کاری که از انسان سر می‌زند، بدون استثنا نتیجه‌ای دارد؛ خواه این نتیجه به خوشبختی بینجامد یا به بدبختی. هر عمل انسانی، خوب یا بد، اثری به همراه دارد که همواره با خود آن عمل عجین است.

داستان ضرب المثل از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری – شماره 1

یک روز مرد درویشی بود که درونش از ایمان پُر بود، ولی زندگی ساده‌ای داشت. او ریسمانی را که همسرش بافته بود برداشت و به قیمت یک درهم فروخت تا با آن غذا بخرد. در راه، دید دو نفر با هم دعوای سختی کرده‌اند. وقتی دلیل بحثشان را پرسید، فهمید بر سر یک درهم با هم اختلاف دارند.

مرد با خود فکر کرد: اگر این یک درهم را به آن دو بدهم، دعوایشان تمام می‌شود و صلح برقرار می‌شود. پس پول را به آن‌ها بخشید و با دست خالی به خانه برگشت. ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و زن نه تنها ناراحت نشد، بلکه خوشحال شد که شوهرش باعث آشتی شده است.

بعد از آن، زن دنبال چیزی گشت تا بتوانند بفروشند و خوراکی بخرند. پارچه‌ی کهنه‌ای پیدا کرد و به شوهرش داد تا در بازار بفروشد. مرد به بازار رفت، اما کسی آن پارچه را نخواست. در همین حال، مرد دیگری را دید که یک ماهی در دست دارد و می‌خواهد بفروشد.

به او پیشنهاد داد: «کالای من و تو خریدار ندارد؛ اگر موافقی، ماهی تو را با این پارچه عوض کنم.» آن مرد موافقت کرد. درویش ماهی را به خانه برد و به همسرش داد تا آن را بپزد. وقتی زن شکم ماهی را باز کرد، یک مروارید بزرگ و درخشان داخل آن پیدا کردند. هر دو بسیار خوشحال شدند.

مرد مروارید را به یک دوست جواهرفروش نشان داد و آن را به قیمت بسیار خوبی فروخت. خداوند در برابر آن یک درهمی که برای رضای او بخشیده بود، ثروت زیادی به او داد.

این داستان نشان می‌دهد که هرچه برای دیگران خیر و کمک کنی، روزی به شکلی به خودت برمی‌گردد. اگر دست نیازمندان را بگیری، خداوند دست یاری‌گران را به سوی تو می‌گشاید.

داستان این ضرب المثل – شماره 2

مرد راستگویی تعریف می‌کرد: بعد از انقلاب مشروطه، وقتی سربازهای محمدولی‌خان سپهسالار به تهران آمدند، من خودم شاهد ماجرایی بودم. یک روز در محله قنات‌آباد، دو نفر از آن‌ها که سوار اسب بودند و سلاح‌های کامل داشتند — طوری که نوارهای فشنگ مرتب روی سینه‌شان بسته بود — از وسط خیابان به سمت غرب، یعنی طرف امامزاده حسن، می‌رفتند. یکی از آن‌ها چپقی بلند در دست داشت و مشغول کشیدن آن بود.

کنار دیوار خیابان، درویش فقیری که سرش را تازه با تیغ تراشیده بود، نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و در حالتی غرق در خودش به سر می‌برد.

همین‌طور که این دو تفنگچی از آنجا رد می‌شدند و چشمشان به آن مرد سرتراشیده افتاد، همان که چپق در دست داشت به سمت او آمد و از روی اسب خم شد و آتش چپقش را روی سر درویش خالی کرد و رفت. درویش سرش را از روی زانو بلند کرد، نگاهی انداخت و فقط گفت: “این کدو صاحب دارد.”

آن دو هنوز یک میدان جلوتر نرفته بودند و به امامزاده حسن نرسیده بودند که من، در مسیر خودم، به آنجا رسیدم. دیدم جمعیتی دور هم جمع شده و آن تفنگچی را تماشا می‌کنند. اسبش به زمین افتاده بود و او یک دستش را روی سینه‌اش گذاشته و با دست دیگرش مدام بر سر و سینه و بدنش می‌کوبید تا اینکه او را زیر دست و پایش خرد و له کرد.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *