یک ضرب المثل زیبا و پرمعنی وجود دارد که میگوید: “تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز.” این سخن عمیق به ما یادآوری میکند که نتیجهی کارهای خوبمان را نباید نگران باشیم. حتی اگر فکر کنیم کار نیک ما گم شده یا به نظر کسی نرسیده، خداوند است که پاداش آن را در جایی و زمانی که انتظارش را نداریم، به ما برمیگرداند. مانند کسی که سنگی در رودخانه میاندازد و امواج آن تا دورترین نقاط میروند، کارهای خوب ما نیز ناپدید نمیشوند و اثر خود را خواهند گذاشت.
داستان:
روزی روستایی مهربان در کنار رودخانهای زندگی میکرد. هر روز نان تازه میپخت و بخشی از آن را برای نیازمندان کنار میگذاشت. یک روز، مرد فقیری از راه رسید. روستایی با روی خوش به او غذا داد و حتی آخرین قرص نان خود را نیز به او بخشید. مرد فقیر با تشکر رفت و نان را درون رودخانه انداخت! روستایی بسیار تعجب کرد و کمی ناراحت شد، اما چیزی نگفت و روزش را ادامه داد.
چند سال گذشت. یک قحطی سخت روستا را فراگرفت. محصولات از بین رفتند و مردم در تنگدستی شدیدی گرفتار آمدند. آن روستایی دیگر چیزی برای خوردن نداشت. روزی، در حالی که ناامید در کنار همان رودخانه نشسته بود، قایقی بزرگ را دید که به سمتش میآید. مردی ثروتمند از قایق پیاده شد و با خود کیسههای زیادی از غلات و غذا آورده بود. وقتی روستایی چهرهی او را دید، متوجه شد که او همان مرد فقیر چند سال پیش است.
مرد ثروتمند گفت: “آن روز که تو آخرین نانت را به من دادی، من تاجری بودم که دارایی خود را از دست داده بودم و در سفر testing میکردم. بخشش تو به من امید داد. من نان تو را در رودخانه انداختم تا عهدی با خود ببندم که اگر روزی دوباره ثروتمند شدم، این لطف تو را دهها برابر جبران کنم. امروز آن روز است.”
و اینگونه شد که یک کار نیک کوچک، پس از سالها، مانند موجی که به ساحل بازمیگردد، به زندگی آن روستایی بازگشت و او و خانوادهاش را از سختی نجات داد.

در این نوشته به بررسی معنی، مفهوم و داستان پشت ضربالمثل ایرانی “تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز” میپردازیم که از کتاب نگارش پایه ششم انتخاب شده است. در ادامه با باندابلاگ همراه باشید.
معانی و مفهوم تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
نیکی کردن به دیگران بدون چشمداشت، در نهایت خیرش به خودمان بازمیگردد. همانطور که احسان و کمکهای ما در روزهای آسایش، در ایام سختی و گرفتاری، پشتیبان و یاورمان خواهد بود. خداوند به هر که نیکی کند، پاداش نیک خواهد داد.
رود دجله، رودخانه بزرگی در عراق است که به آن اروند رود نیز میگویند. “در دجله انداختن” کنایه از کمک کردن در زمان گشادگی و فراوانی روزی است. یعنی وقتی به کسی کمک میکنی، طوری رفتار کن که گویی آن را در آب روان ریختهای و فراموشش کردهای. اما بدان در این جهان کسی هست که هیچ چیز را فراموش نمیکند و پاداش تو را میدهد (خداوند). “بیابان” نماد روزهای سخت و مشکلات زندگی است. اگر انسان در زمان نعمت، سپاسگزار باشد و به دیگران یاری برساند، خداوند نیز در زمان گرفتاری و تنهایی، او را نجات خواهد داد و تنها رهایش نمیکند.
| ایموجی این ضرب المثل | 👉🙌⬅🌊📿🏜➡ |
داستان و ریشه ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
روایت شده که خلیفه عباسی، متوکل، که فردی ستمگر بود، به جوانی به نام فتح علاقه پیدا کرد. او تمام دانش و مهارتهای آن روزگار را به فتح یاد داد تا اینکه نوبت به آموزش شنا رسید. یک روز که فتح در رود دجله شنا میکرد، ناگهان موج بزرگی آمد و او را به زیر آب کشید. غواصان به سرعت به آب زدند و تمام رودخانه را جستجو کردند، اما هیچ اثری از او نیافتند.
پس از مدت کوتاهی، فردی نزد خلیفه آمد و خبر پیدا شدن فتح را داد. وقتی جوان را نزد او آوردند، خلیفه ماجرا را از او پرسید. فتح با شادی گفت: «وقتی آن موج ناگهانی مرا با خود برد، مدتی در آب غوطهور شدم و از این سو به آن سو رانده شدم. ناگهان موج بزرگی مرا گرفت و به کنار رودخانه پرتاب کرد. وقتی به هوش آمدم، خودم را در سوراخی در دیوارهی رودخانه یافتم. ساعتی گذشت تا این که چشمم به یک سینی نان افتاد که روی آب حرکت میکرد. دستم را دراز کردم و نان را برداشتم و با خوردن آن، گرسنگیام برطرف شد.»

سرانجام داستان
پس از گذشت یک هفته، در روز هفتم، یک ماهیگیر کنار رود دجله رفت و مرا از داخل حفره با کمک تور ماهیگیری اش بیرون کشید. موضوع عجیب این بود که روی تکه های نانی که هر روز در ساعت مشخصی روی آب دجله دیده می شد، نام “محمد بن الحسین الاسکاف” نوشته شده بود. این سؤال پیش آمد که این شخص کیست و هدفش از این کار چیست؟
متوکل دستور داد تا آن مرد را پیدا کنند. پس از جستجوی بسیار، در نهایت “محمد اسکاف” را در بغداد یافتند. اما او در پاسخ گفت: “من با خلیفه کاری ندارم. اگر او دستوری داشته باشد، من برای اجرای فرمانش آماده ام.” وقتی متوکل این خبر را شنید، به خانه محمد اسکاف رفت و ماجرای نان ها را از او پرسید.
او توضیح داد: “از وقتی زندگی خانوادگی ام را شروع کردم، هر روز مقداری نان برای کمک به نیازمندان کنار می گذاشتم. اما چند روزی است که کسی برای گرفتن نان پیش من نمی آید. از آنجایی که نان صدقه را باید حتماً به فقرا رساند، در این چند روز، وقتی کسی برای گرفتن آن مراجعه نمی کرد، تکه های نان را به رودخانه دجله می انداختم تا حداقل ماهی های رودخانه از آن بهره مند شوند.”
خلیفه به پاس این عمل نیک، از او تقدیر کرد و در ضمن به او گفت: “تو نیکی را به رودخانه می اندازی، در حالی که نمی دانی خداوند همان نیکی را در خشکی به خودت بازمی گرداند.”
شعر کامل تو نیکی میکن و در دجله انداز
اگر خردمند و هوشیاری
به سخن دانایان گوش فرا دهی
شنیدم که پادشاهی، اسب تندرویی داشت
که در گردش بر زمین، گویی به آسمان میپرید
ناگهان آن بیچاره از اسب افتاد و بیهوش شد
و مانند پیل، سرش از درد بر دوشش نمیگشت
دانشمندان و پزشکان بسیار کوشیدند
ولی از درمانش ناتوان ماندند و درماندگی خود را پذیرفتند
پزشکی دلسوز، گردنش را با مهارت پیچاند
و مفاصلش را از هر سو نرم کرد
وقتی بهبود یافت، نزد پادشاه رفت
به امید اینکه شاه او را گرامی دارد و پاداشش دهد
اما شنیدم که آن پادشاه بداخلاق و ناسپاس
با بیاعتنایی از او روی گرداند
پزشک از این بیتقدیری برآشفت
و در حالی که از دربار بیرون میرفت، میگفت:
“من سرش را بالا آوردم تا سلامتی یابد
اما او در پایان، با بیوفایی سر از فرمان من برداشت”
“کسی را که از چاه بیرون کشیدی و نشناخت
سزاوار است که بار دیگر در چاه افتد”
به خدمتکارش دارویی داد و دستور داد:
“امشب این دارو را در اتاقش دود کن”
و او قصد ترک آنجا را کرد
چون حکیمتی نیست در جایی که حرمت نگه نمیدارند بماند
صبحگاه، شاه از خواب بیدار شد
و دیگر سرش به چپ و راست نمیگشت
مرد کاردان را جستند و پرسیدند:
“آن روشنایی جهان را دیگر کجا میتوان یافت؟”
او با اندوه از این بیوفایی میگفت:
“بدی کردم که نیکی نکردم”
“تا طبیب توانایی داری، او را نیازار
چون ممکن است روزی دیگر بیمار شوی”
“وقتی باران رفته، باران دیگر مبار
وقتی از میوه سیر شدی، شاخ را نشکن”
“وقتی خرمن را برداشتی، گاو را مفروش
که انسان پست همت، منت نمیشناسد”
“دل را یکباره از روشنایی محروم مکن
چراغ را برای شبهای تاریک نگه دار”
“شایسته نیست آدمی مانند کره الاغ
وقتی سیر شد، به دور مادر نگردد”
“وفادار باش و نعمتشناس
که ناسپاسی، سرانجامی بد دارد”
“پاداش مردمی، جز مردمی نیست
هر که حقشناسی نداند، انسان نیست”
“و اگر دیدی که دوستت بدخو شد
تو خوی نیک خود را از دست مده”
هشدار! تا مبادا برای خوشایند مردم عامی
راه نیکی و نیکنامی را رها کنی
من این راز و داستان را از خود نگفتم
کتابی پیش من آوردند که در آن نوشته بود”
“از کودکی تا به این جایگاه که اکنون هستم
حکایتی را به خود نسبت ندادم”
پیر خردمندی این حکایت را بازگو کرد
و برایم جای تأسف بود که گمنام بماند”
“پس آن را به نظم درآوردم تا ماندگار شود
و خردمندان بر آن آفرین بگویند”
ای فرمانروای نیکرفتار و خردمند
ای جوانمرد و خوشطبع و جهانگیر
قصههای دلنشین تو را شنیدم
مبارک باد سال و ماه و روزت”
“اگر قدر دانش و مقامت را میدانستند
به فرمانت سر مینهادند”
“تو نیکی کن و در رودخانه انداز
که خداوند در بیابانها آن را به تو بازمیگرداند”
“پیش از ما، بسیار کسان مانند تو بودند
که نیکاندیش و بدکردار بودند”
بدی کردند و عاقبت به خود رسید
تو نیکی کن و بدی را فراموش کن”
“هر چه در شیراز گویند
در هفت اقلیم جهان بازگوند”
“که سعدی هر چه گوید، پند است
و پند، ثروتمند کنندهٔ انسان حریص است”
“خداوند یاریات کند و دولت همراهت باد
دعای خیر خواستاران، همنشینت باد”
“مراد و کامروایی و اقبال، همراهت باد
تو را و هر که چنین گوید، همچنین باد”
سعدی
