معنی ضرب المثل ” به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دمم ” + داستان

می‌گویند روزی روباه در جنگلی راه می‌رفت که ناگهان شکارچی او را دید و شلیک کرد. روباه با چابکی فرار کرد، اما در این میان دم زیبایش از بدنش جدا شد و روی زمین ماند.

روباه بی‌دم شدیداً ناراحت بود. چطور می‌توانست بدون آن دم قشنگ در جمع دیگر حیوانات حاضر شود؟ پس به فکر چاره افتاد. نزد حیوانات جنگل رفت و برایشان سخنرانی کرد. گفت: “ای دوستان! من به تازگی به این نتیجه رسیده‌ام که داشتن دم، نه تنها بی‌فایده است، بلکه مانع حرکت سریع و زندگی راحت ماست. پیشنهاد می‌کنم همه‌ی شما هم دم‌هایتان را ببرید تا مثل من سبک و آزاد شوید!”

یکی از حیوانات که از ماجرا باخبر بود، پرسید: “ای روباه! این حرف تو بسیار عجیب است. اگر دم چیز بی‌فایده‌ای است، پس چرا تو خودت قبلاً آن را داشتی و از آن نگهداری می‌کردی؟ راستی، چه کسی می‌تواند صحت حرف‌های تو را تأیید کند؟”

روباه که فکر می‌کرد حرفش خریدار دارد، با اطمینان پاسخ داد: “شاهد حرف‌های من خودِ دم من است!”

این داستان به ما می‌گوید که برخی از افراد، وقتی خودشان چیزی را از دست می‌دهند، سعی می‌کنند با توجیه‌های عاقلانه، دیگران را هم از داشتن آن محروم کنند. آن‌ها منافع شخصی خود را پشت نصیحت‌های به ظاهر خیرخواهانه پنهان می‌کنند.

معنی ضرب المثل به روباه گفتند شاهدت کیه؟ گفت: دمم

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی ”به روباه گفتند شاهدت کیه؟ گفت: دمم“ را مرور می‌کنیم. با ما در ادامه همراه باشید.

معنی ضرب المثل به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دمم

۱. این ضرب‌المثل وقتی به کار می‌رود که کسی برای اثبات حرف خودش، فرد دیگری را شاهد بیاورد که خودش هم قابل اعتماد نیست یا مثل او فکر می‌کند.

۲. فرض کنید یک نفر ادعایی می‌کند و طرف مقابل حرفش را باور نمی‌کند و می‌خواهد دلیل و مدرکی بشنود. در این حالت، آن شخص دروغگو می‌گوید: «اگر باور نمی‌کنی، از فلانی بپرس!» در حالی که آن فلانی یا دوست خودش است یا با او هم‌فکر است. در چنین موقعیتی، دیگران در پاسخ به او می‌گویند: «به روباه گفتند شاهدت کیست؟ گفت: دُمَم!»

۳. اگر کسی بی‌جهت و بی‌فایده از اطرافیانش به عنوان گواه استفاده کند، این ضرب‌المثل را برایش به کار می‌برند.

داستان طنز ضرب المثل به روباه گفتند شاهدت کیه؟ گفت:دمم

روزی روزگاری، جنگل سرسبز و قشنگی بود که همه حیوانات در آن در صلح و صفا زندگی می‌کردند. البته این صلح و صفا به این معنا بود که هر کس هر کس دیگر را می‌خورد، اما کسی اعتراضی نداشت. تا این که یک روز، یک روباه تازه‌وارد به جنگل آمد. قیافه و رفتار روباه آن‌قدر با اطمینان و باکلاس بود که حیوانات فکر کردند او از خودشان برتر است. دم پُرپشت و شیکش هم به این تصویر کمک می‌کرد. برای همین، همه برایش احترام زیادی قائل شدند. روباه هم از این احترام و ساده‌دلی حیوانات سوءاستفاده کرد.

هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد و کسی جلودارش نبود. کم‌کم، روباه دست به تجارت‌های مرموزی زد. از انبار غذای سنجاب‌ها فندق و گردو برمی‌داشت، اما نخودچی و کشمش‌ها را برای کلاغ می‌گذاشت تا به جنگل کناری ببرد و در عوض موش بگیرد. از یخچال لانه شغال هم بدون اجازه خرگوش برمی‌داشت و با کمک عقاب، آن را به ببر جنگل مجاور می‌داد و در ازایش نصف یک گوسفند تحویل می‌گرفت. کم‌کم دامنه معاملاتش گسترده‌تر شد.

شیر، که پادشاه جنگل بود، از دست روباه به تنگ آمد و به او دستور داد دست از این کارها بردارد. اما روباه پیغام داد که کارهایش کاملاً درست است و اگر شیر راضی نیست، می‌تواند از جنگل برود. شیر از این گستاخی عصبانی شد و روباه را در میان جنگل جلوی همه تحقیر کرد. با خروش گفت: «چطور جرات می‌کنی این کارهای نادرست را انجام دهی؟»

روباه با آرامش کامل گفت: «کدام کارها؟ اصلاً سند و مدرک داری؟ همه کارهایم مطابق قوانین جنگل است!»
شیر از این بی‌شرمی شوکه شد و پرسید: «چطور می‌گویی این کارها قانونی است؟»
روباه با غرور دمش را بالا گرفت و گفت: «برو از خود دَمَم بپرس!»
شیر از این جواب نامربوط دیگر مبهوت ماند و چیزی نتوانست بگوید. روباه هم با لبخند مسخره‌آمیزی راه افتاد و به تجارت‌هایش ادامه داد. آن‌قدر کارش گرفت که حتی یک روز شیر را هم به لبنیاتی جنگل همسایه فروخت و خلاص! از آن زمان بود که این ضرب‌المثل میان همه معروف شد: “به این بی‌شرمی و پررویی!”

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *