گاهی یک خبر کوچک، وقتی از فردی به فرد دیگر میرسد، آنقدر بزرگ و تغییر شکل داده میشود که در نهایت با اصل ماجرا هیچ شباهتی ندارد. ضربالمثل «یک کلاغ، چهل کلاغ» دقیقاً به همین اتفاق اشاره دارد.
داستان این ضربالمثل از این قرار است:
روزی مردی شکارچی، کلاغی شکار کرد و آن را به خانه برد. همسرش از او پرسید: «این چیست؟» مرد برای شوخی گفت: «چهل کلاغ!»
همسر مرد، این خبر عجیب را به همسایه گفت: «شنیدی؟ شوهرم چهل کلاغ شکار کرده!» همسایه با هیجان بیشتری آن را به دیگری رساند: «شنیدی؟ آنها چهل کلاغ شکار کردهاند!» همین طور که خبر پخش میشد، هر کسی چیز جدیدی به آن اضافه میکرد. کمکم تعداد کلاغها بیشتر و ماجرا پیچیدهتر شد، تا جایی که همه از شکار چهل کلاغ توسط آن مرد حرف میزدند، در حالی که حقیقت فقط یک کلاغ بود.
پس هرگاه شنیدیم خبری با گذشتن از زبان افراد مختلف، بزرگ و اغراقآمیز شده است، به یاد این ضربالمثل میافتیم. این مثل به ما یادآوری میکند که نباید به هر خبری که میشنویم سریعاً باور پیدا کنیم، بهویژه اگر از منابع غیرمطمئن و با نقلقولهای متعدد به ما رسیده باشد.

در این نوشته، داستان و مفهوم ضربالمثل معروف ایرانی «یک کلاغ چهل کلاغ» را میخوانید. امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. همچنان با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ
وقتی یک شایعه بیاساس بین مردم پخش میشود، از این ضربالمثل استفاده میکنیم.
یعنی حرفی که از زبان یک نفر بیرون میآید، آنقدر دهان به دهان میچرخد که تعداد زیادی از مردم از آن باخبر میشوند. (در اینجا عدد چهل نشانه تعداد زیاد است)
این ضربالمثل به معنای شایعهپراکنی و پخش کردن یک خبر بدون منبع مطمئن است.
از این عبارت وقتی استفاده میشود که کسی راز خود را به دیگری میگوید و آن شخص آن را برای همه فاش میکند. همچنین وقتی که ما حرفی درباره کسی میشنویم و بدون اینکه از درست یا نادرست بودن آن مطمئن شویم، آن را برای دیگران تعریف میکنیم. حتی اگر آن خبر درست هم باشد، بازگو کردن و پخش شدنش بین مردم، مصداق “یک کلاغ، چهل کلاغ” خواهد بود.
داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره 1
در یک روستای آرام و زیبا، چوپانی زندگی میکرد که از بخت بدش، هر اتفاقی که شب قبل در خانهاش رخ میداد، فردایش را با تغییرات فراوان از زبان مردم روستا میشنید.
روزی که چوپان در دشت نشسته بود، فکری به ذهنش رسید تا بفهمد چه کسی اخبار خانهاش را پخش میکند. صبح روز بعد، برای نماز بیدار شد و کنار حوض حیاط رفت تا وضو بگیرد. ناگهان فریاد بلندی کشید. همسرش که در خانه بود، به سرعت به حیاط دوید و دلیل فریادش را پرسید.
چوپان گفت: «به محض اینکه شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم، یک کلاغ از گوشم بیرون پرید و رفت.»
زن گفت: «کلاغ از گوشت بیرون پرید؟ حالا چه کار باید بکنیم؟»
چوپان پاسخ داد: «حالم خوب است، دردی ندارم. فقط این راز را پیش خودت نگه دار تا مردم روستا باخبر نشوند.»
زن سریع گفت: «حتماً، نگران نباش. برو به کارت برس.»
به محض اینکه چوپان از خانه خارج شد، زن احساس کرد نمیتواند این راز را تنها نگه دارد. تصمیم گرفت آن را فقط برای زن همسایهاش که با او صمیمی بود، تعریف کند.
صبح زود از خانه بیرون رفت و به در خانه همسایه رفت و گفت: «تو مثل خواهر من هستی. امروز اتفاق عجیبی در خانه ما افتاد: وقتی شوهرم کنار حوض نشسته بود تا وضو بگیرد، یک جفت کلاغ از گوشهایش بیرون پریدند.»
زن همسایه با شنیدن این خبر بسیار شگفتزده شد و تصمیم گرفت آن را به شوهرش که عطار بود، بگوید. چادر سر کرد و به مغازه عطار رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. همین طور پخش خبر ادامه یافت و تا ظهر، تعداد کلاغها به بیست و نه عدد رسید و باز هم بیشتر و بیشتر شد.
عصر که شد و هوا تاریک گردید، چوپان گله را به روستا بازگرداند. وقتی وارد روستا شد، دید همه با نگاههای متعجب به او نگاه میکنند.
چوپان به کارش ادامه داد و هر گوسفند را به اصطبل صاحبش هدایت کرد. حتی چند نفر از روستاییان از او پرسیدند: «حالت خوبه؟» و او پاسخ داد: «بله، مثل همیشه.»
وقتی به میدان اصلی روستا رسید، از مردم نشسته در قهوهخانه شنید که میگویند: «امروز صبح چهل کلاغ از گوش چوپان بیرون پریدند.» آنجا بود که فهمید این همه تعجب مردم به چه دلیل است.
داستان این ضرب المثل – شماره 2
روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز، کلاغی مادر با جوجهاش زندگی میکرد. زمان گذشت و جوجه بزرگ شد، اما هنوز درست بلد نبود چطور پرواز کند.
یک روز بهاری، کلاغ مادر مجبور شد برای پیدا کردن غذا از لانه دور شود. قبل از رفتن به جوجهاش هشدار داد: “از آنجا که هنوز پرواز را به خوبی یاد نگرفتهای، وقتی من نیستم از لانه بیرون نرو.”
اما جوجه کلاغ که فکر میکرد پرواز کردن کار سادهای است، گوش نداد و از لانه بیرون پرید. همین که خواست در هوا بماند، نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی شاخههای درخت افتاد و آسیب دید.
جوجه از درد ناله میکرد و خودش را میپیچید. کلاغ دیگری که از آنجا رد میشد او را دید و سعی کرد کمکش کند، اما موفق نشد. پس با خودش فکر کرد بهتر است بقیه را از این اتفاق باخبر کند.
در راه، گروهی از کلاغها را دید که روی زمین راه میرفتند. به آنها گفت: “جوجهای روی شاخهها افتاده و بالهایش شکسته. نمیتواند پرواز کند.” کلاغها هم بلافاصله به سمت او پرواز کردند و در همین حال، خبر را به دیگران رساندند.
خیلی زود، همه کلاغهای جنگل فهمیدند که چه پیش آمده. دور هم جمع شدند و هر کسی نظر خودش را میگفت. یکی میگفت نوک جوجه شکسته، یکی دیگر مطمئن بود که بالش آسیب دیده، و بعضی حتی فکر میکردند که جوجه مرده است. در نهایت، همه تصمیم گرفتند برای نجاتش کاری بکنند.
وقتی به آنجا رسیدند، دیدند که جوجه کلاغ زنده است و مادرش با دقت و محکم، او را از میان شاخهها بیرون میکشد.
از آن روز به بعد، هرگاه در میان مردم خبری پخش شود که درست نیست و هر کسی چیزی به آن اضافه کند، از ضربالمثل “یک کلاغ، چهل کلاغ” استفاده میکنند.

داستان کودکانه برای این ضرب المثل
یکی بود، یکی نبود. در همین حوالی، مغازهداری زندگی میکرد. یک روز صبح، طبق معمول، در مغازه را باز کرد. بسم اللهی گفت و داخل شد. پارچهای برداشت تا ترازویش را پاک کند که نخستین خریدار وارد شد.
– سلام آقا!
– سلام خانم!
– لطفاً یک کیلو شکر و یک بطری شیر به من بدهید.
– حتماً.
مرد پارچه را زمین گذاشت و رفت تا شکر و شیر را بیاورد. خریدار از فرصت استفاده کرد و پرسید: «دخترتان چطور است؟»
مرد طبق عادت پاسخ داد: «خوب است، متشکرم.»
اما انگار چیزی تازه به نظرش رسیده باشد، به چهرهٔ خریدار خیره شد. خریدار هم که گویا دلیل نگرانی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «همسایهها میگفتند دست دخترتان در مدرسه شکسته! کی گچ دستش را باز میکنید؟ با این دست گچگرفته چطور درس میخواند؟»
مرد که واقعاً ناراحت شده بود، با ناراحتی گفت: «ای وای! چه گچی؟ اصلاً چیزی نشده! چند روز پیش دخترم موقع بازی به دوستش برخورد کرد و دستش کمی درد گرفت، اما بعد از آن سالم به خانه برگشت و مشغول درسش شد.»
خریدار برای رهایی از موقعیت پیشآمده، چیزهایی گفت که صاحب مغازه توجهی نکرد. شیر و شکر را به او داد و بدرقهاش کرد. اما با خودش فکر میکرد چرا هر اتفاقی در خانه و مغازهٔ او میافتد، از این دهان به آن دهان میچرخد، بزرگ و بزرگتر میشود و همه از آن باخبر میشوند. همین شد که به فکر پیدا کردن منبع اصلی شایعه افتاد و نقشهای کشید.
شب شد و به خانه رفت و خوابید. صبح برای نماز بیدار شد. با خوشحالی رفت تا وضو بگیرد که ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش با عجله از اتاق بیرون دوید و پرسید: «چه شده؟ چرا فریاد زدی؟»
مرد پاسخ داد: «ندیدی؟ داشتم وضو میگرفتم که ناگهان یک کلاغ از داخل گوشم بیرون پرید و روی درخت نشست.»
زن به درخت نگاه کرد. هیچ کلاغی آنجا نبود. با تعجب پرسید: «کلاغ از گوشت بیرون پرید؟ کلاغ توی گوشت چه کار میکرد؟»
مرد کمکم از زمین بلند شد. چهرهٔ غمگینی به خود گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمیدانم. فقط از تو میخواهم این موضوع را مثل یک راز پیش خودت نگه داری و به کسی نگویی.»
زن قبول کرد. مرد لبخندی زد و برای صبحانه با همسرش به داخل خانه رفت. بعد از آن هم از خانه بیرون زد و به سر کارش رفت.
آفتاب به حیاط افتاد. زن رفت تا حیاط را آبپاشی و تمیز کند. زن همسایه رسید و پرسید: «ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول میدهی این ماجرا را مثل راز نگه داری و به کسی نگویی، برایت تعریف میکنم.»
زن همسایه قبول کرد.
زن گفت: «امروز از هر دو گوش شوهرم دو کلاغ بیرون پریدند و روی شاخههای درخت نشستند.» اما نمیدانست حرف که از دهان بیرون میآید، همهجا را میگردد.
زن همسایه گفت: «خدا به دور. چه بیماریهای عجیبی پیدا میشود!»
بعد خداحافظی کرد و به خانهاش رفت. وقتی به خانه رسید، به شوهرش گفت: «ببینم، گوشت درد نمیکند؟»
شوهرش گفت: «نه! چه دردی؟»
زن همسایه گفت: «دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه کلاغ از گوشش بیرون پریده. گفتم شاید این بیماری واگیردار باشد و تو هم گرفته باشی.»
مرد همسایه از خانه بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایهها برخورد و به او گفت: «مغازهٔ همسایهمان باز بود؟»
همسایه گفت: «بله، چطور؟»
مرد همسایه گفت: «میگویند دیشب گوشدرد گرفته و امروز پنج کلاغ از گوشش بیرون پریده. گفتم شاید بیماریاش آنقدر شدید باشد که به مغازه نرفته باشد.»
همسایهٔ دوم وقتی به خانه رسید، داستان را برای زنش تعریف کرد و گفت: «… ده کلاغ از گوش آن بیچاره بیرون پریده.» و آن یکی گفت…
نزدیک ظهر بود که زنی وارد مغازهٔ مرد شد و گفت: «خدا بد نده. خداروشکر میبینم حالتان خوب است و مغازه را باز کردهاید.»
مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز میکنم. مگر قرار بود در خانه بمانم؟»
زن گفت: «آخر میگویند گوشتان درد گرفته و چهل کلاغ از گوشهایتان بیرون پریده.»
مرد خندید و گفت: «من خودم یک کلاغ از گوشم درآوردم. فقط یک کلاغ. اما شد چهل کلاغ و رفت توی گوش شما!»
از آن به بعد، هرگاه خبری با جزئیات اضافه و بزرگتر از واقعیت نقل شود، میگویند: «یک کلاغ، چهل کلاغ شده.»
