معنی ضرب المثل ” جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود ” + داستان

ضرب المثل جیک جیک مستونت بود

گاهی یک ضرب‌المثل آنقدر گویا و کامل است که معنی آن در خودش پنهان شده. مثل “جیک جیک مستونت بود” یکی از همین مثال‌هاست. این مثل زیبا داستان کسی را روایت می‌کند که مدام از مشکلات و گرفتاری‌هایش سخن می‌گوید، اما در عمل هیچ تلاشی برای حل آنها نمی‌کند.

این مثل به ما یادآوری می‌کند که شکایت کردن به تنهایی فایده‌ای ندارد. همان‌طور که جیک جیک مرغ نمی‌تواند گرهی از کارش بگشاید، غر زدن و ناله کردن ما هم نمی‌تواند زندگی‌مان را تغییر دهد. اگر می‌خواهیم شرایط بهتر شود، باید دست به کار شویم و برای بهبود اوضاع تلاش کنیم.

ضرب المثل جیک جیک مستونت بود

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «جیک جیک مستونت بود» را می‌خوانید. امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. همچنان با ما همراه باشید.

معنی ضرب المثل جیک جیک مستونت بود

این ضرب‌المثل خطاب به افرادی است که:
1. آینده را نمی‌بینند و زمان خود را بی‌هدف هدر می‌دهند.
2. تنها به دنبال لذت‌های موقت هستند و برای روزهای پیش رو طرح و برنامه‌ای ندارند.
3. به نتیجه و عواقب کارهای خود توجهی نمی‌کنند.
4. معنای اصلی آن این است: وقتی زندگی آسان و خوب بود، هیچ ذخیره‌ای برای خود جمع نکردی تا در روزهای سخت و پرتنش از آن استفاده کنی.

داستان ضرب المثل جیک جیک مستونت بود

در گذشته‌های دور، در جنگلی سرسبز و قشنگ، همه حیوانات در صلح و آرامش در کنار هم زندگی می‌کردند. میان آن‌ها بلبل خوشحال و شادی بود که از صبح تا شب از این شاخه به آن شاخه می‌پرید و با صدای زیبایش آواز می‌خواند. او از دانه‌های گیاهان تغذیه می‌کرد و گاهی هم برای خنک شدن در رودخانه آب‌تنی می‌کرد.

پایین همان درخت، گروهی مورچه‌های سخت‌کوش زندگی می‌کردند که از هوای خوب و نعمت‌های طبیعت استفاده می‌کردند. آن‌ها از اول صبح کار می‌کردند و دانه‌های خوراکی را جمع می‌کردند تا برای روزهای آینده ذخیره داشته باشند.

یکی از مورچه‌ها که هر روز شاهد خوشگذرانی و آوازخوانی بلبل بود، روزی از او پرسید: «تو همیشه این‌قدر شادی و خوشحالی؟»
بلبل پاسخ داد: «بله، همیشه.»
مورچه دوباره پرسید: «حتی در روزهای سرد و برفی زمستان، وقتی همه جا پوشیده از برف است و غذایی پیدا نمی‌شود، باز هم خوشحالی؟»
بلبل گفت: «الان که همه چیز خوب است و غذا فراوان است، چرا نگران باشم؟»

روزها یکی پس از دیگری گذشت و تابستان پرنعمت به پایان رسید. پاییز از راه رسید و برگ‌های درختان به رنگ‌های قرمز و زرد درآمدند. کم‌کم همه زمین با برگ‌های خشک پوشیده شد.

با تمام شدن پاییز، زمستان سرد فرا رسید. هوا هر روز سردتر می‌شد و بلبل ما گرسنه‌تر. در یکی از روزهای بسیار سرد، بلبل از شدت گرسنگی روی زمین افتاده بود و توان حرکت نداشت. آن‌قدر سردش بود که حتی نمی‌توانست دهانش را باز کند، چه برسد به آواز خواندن.

با زحمت زیاد خودش را به لانه مورچه‌ها رساند و از هوش رفت. یکی از مورچه‌ها او را دید و شناخت. اول فکر کرد که بلبل مرده است، اما وقتی نزدیک‌تر رفت، فهمید که هنوز نفس می‌کشد. از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ چطور می‌توانم کمکت کنم؟»
بلبل فقط توانست بگوید: «غذا… از گرسنگی دارم می‌میرم.»

مورچه کارگر، دیگر مورچه‌های لانه را صدا زد تا به بلبل کمک کنند. آن‌ها برایش غذا آوردند و از او مراقبت کردند تا جانش نجات پیدا کرد.

یکی از مورچه‌ها به او گفت: «دید وقتی همه چیز خوب بود و خوشحال بودی، به فکر روزهای سخت نبودی؟ ممکن بود از گرسنگی و سرما از بین بروی.»

آن سال، بلبل با کمک مورچه‌ها از مرگ نجات یافت و تصمیم گرفت از آن به بعد، در روزهای خوشی و فراوانی، روزهای سخت و تنهایی را هم به یاد بیاورد.

منبع: مجموعه هزار سال داستان
کلیک کنید: ضرب‌المثل‌های شیرین فارسی

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *