معنی ضرب المثل ” یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی ” + داستان

یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی

یک لحظه بی‌توجهی می‌تواند به پشیمانی یک عمر تبدیل شود.

یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی

در این نوشته، به بررسی معنای دقیق و داستان پشت ضرب‌المثل پرمعنی ایرانی **«یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی»** می‌پردازیم. این جمله قصار، حاصل سال‌ها تجربه و خرد گذشتگان است. برای درک کامل این مفهوم، در ادامه با ما همراه باشید.

معنی ضرب المثل یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی

۱- هر کاری که بی‌درنگ و بدون فکر کردن به نتیجه‌اش انجام شود، در پایان باعث اندوه و پشیمانی خواهد شد.
۲- به این معنا که اگر کسی حتی برای مدت کوتاهی، بدون تأمل و اندیشه تصمیم بگیرد یا کاری انجام دهد، آن کار سودی نخواهد داشت؛ زیرا بزرگترین زیانش، هدر رفتن زمان ارزشمند و از دست رفتن عمر اوست.
۳- فردی که بی‌توجه است، همواره در چالش‌ها و گرفتاری‌هایی که خودش به وجود آورده، گیر می‌کند.

داستان ضرب المثل یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی

در سرزمینی، پادشاهی مهربان حکومت می‌کرد که همه مردم به او عشق می‌ورزیدند. او با دغدغه‌های مردم گوش می‌داد و تا جایی که می‌توانست برای حل مشکلاتشان تلاش می‌کرد. این پادشاه به همراه همسرش تنها زندگی می‌کرد. سال‌های زیادی از ازدواج آنان می‌گذشت، اما صاحب فرزندی نمی‌شدند.

در همین روزهای تنهایی، پادشاه یک راسوی کوچک را به کاخ آورد و از او نگهداری کرد. به مرور زمان، پادشاه به راسو آموزش داد و کارهای زیادی به او یاد داد. هر کس راسو را می‌دید، از هوش و توانایی‌های شگفت‌انگیزش در انجام کارها تعجب می‌کرد.

چند سال بعد، پزشک حکیمی به شهرشان آمد. او گفت: دارویی دارد که می‌تواند به پادشاه و همسرش کمک کند تا صاحب فرزند شوند. چند ماه پس از آن، خداوند پسری به آنان عطا کرد که نه تنها شادی را به خانه پادشاه، بلکه به دل تمام مردم شهر آورد. همه امیدوار بودند پس از این پادشاه نیکوکار، پسرش جانشین او شود.

پادشاه زنی را به عنوان پرستار کودک انتخاب کرد تا از فرزندش مراقبت کند. راسو هم می‌دانست این کودک چقدر برای پادشاه و ملکه عزیز است، بنابراین با او بسیار آرام و مهربان بود. یک روز عصر، وقتی پرستار در کنار گهواره به خواب رفته بود، پنجره اتاق باز بود و ماری از آن وارد شد. در همین لحظه، راسو که در حال پرسه زدن در خانه بود، به اتاق کودک آمد و مار را دید که به سمت گهواره خزیده است.

بلافاصله به مار حمله کرد و با چنگال‌هایش آن را زخمی کرد. آنقدر مار را به این سو و آن سو کوبید تا جان داد. صدای نبرد راسو و مار، پرستار را از خواب بیدار کرد. وقتی پرستار راسوی خونین را کنار گهواره دید، شروع به فریاد زدن و درخواست کمک کرد. پادشاه و همسرش با شنیدن صدای او، به سرعت خود را به اتاق کودک رساندند و راسو را با چنگال‌ها و دهان خونین دیدند.

پادشاه که ترسیده بود، گمان کرد راسو فرزندش را کشته است. برای همین، بی‌درنگ شمشیرش را کشید و با یک ضربه، راسو را از پای درآورد. سپس با عجله به سوی گهواره دوید. وقتی به بالای گهواره رسید، دید پسرش سالم است و ماری مرده در گهواره افتاده است. تازه فهمید که راسوی بی‌گناه چقدر شجاعانه جنگیده بود تا مار را پیش از آنکه به کودک آسیبی برساند، بکشد.

پادشاه از کردار شتابزده خود پشیمان شد و گفت: یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی به بار می‌آورد و دیگر کار از کار گذشته است.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *