معرفی و خلاصه داستان سریال اکیا و قسمت آخر+عکس بازیگران سریال اکیا

معرفی و خلاصه داستان سریال اکیا و قسمت آخر+عکس بازیگران سریال اکیا

معرفی و خلاصه داستان سریال اکیا و قسمت آخر+عکس بازیگران سریال اکیا

سریال اکیا – هنرمندان سریال اکیا – زندگی‌نامه اکیا – بازیگر نقش اکیا – قسمت پایانی سریال اکیا – خلاصه داستان سریال اکیا – آخرین قسمت سریال اکیا – دریافت سریال اکیا – قسمت نهایی اکیا

معرفی و خلاصه داستان اکیا و قسمت آخر+عکس بازیگران سریال اکیا

داستان سریال اکیا :

کمال جوانی است که در یک محله کم‌بضاعت ساکن است. پدرش حسین شغل آرایشگری دارد و مادرش فهیمه آرزو می‌کند که کمال با برادر بزرگترش تارک و خواهر کوچکترش زینب، رابطه‌ای صمیمی و خوب داشته باشند.
در سوی دیگر شهر، نیهان زندگی می‌کند که در خانواده‌ای ثروتمند بزرگ شده است. او برادر دوقلویی به نام اوزان دارد. نیهان علاقه زیادی به پدرش اوندر دارد، اما رابطه‌اش با مادرش ویلدان که زنی خودخواه است، چندان خوب نیست. ویلدان اصرار دارد که نیهان با پسری به نام امیر ازدواج کند، اما نیهان تمایلی به او ندارد.
اولین دیدار کمال و نیهان در یک اتوبوس اتفاق می‌افتد. نیهان که طراح است، در آن لحظه چهره کمال را نقاشی می‌کند. یک ماه بعد، در روز تولد نیهان، کمال و دوستش صالح به طور تصادفی همان نقاشی را در یک مرکز خرید می‌بینند.
نیهان در آن روز جشن تولدی برگزار کرده و دوستانش از جمله یاسمین و امیر را دعوت کرده است. امیر در مهمانی با مردی که با نیهان در حال رقصیدن است، درگیر می‌شود. نیهان از این اتفاق خشمگین می‌شود و از محل دور می‌شود تا به قایقش برسد. در حالی که عصبانی بود و می‌خواست قایق را حرکت دهد، پایش به طناب قایق گیر کرد و به داخل آب افتاد. درست در لحظه غرق شدن، کمال ظاهر می‌شود و او را نجات می‌دهد. از این زمان به بعد، رابطه این دو شکل می‌گیرد.
اما امیر نقشه شومی می‌کشد و شرایطی را ایجاد می‌کند که به نظر برسد اوزان مرتکب قتل یک دختر شده است. برای جلوگیری از لو رفتن این موضوع به پلیس، نیهان مجبور می‌شود با امیر ازدواج کند.
روز بعد وقتی کمال برای خواستگاری نزد نیهان می‌رود، پاسخ منفی می‌شنود. این اتفاق چنان او را ناراحت می‌کند که برای مدتی طولانی افسرده می‌ماند، تا اینکه به شهر زونگولداک منتقل می‌شود.
چهار سال بعد، در معدن محل کار کمال حادثه‌ای رخ می‌دهد و او جان رئیس خود، حقی، را نجات می‌دهد. به پاس این فداکاری، حقی او را به عنوان دستیار خود برمی‌گزیند.
یک سال پس از این ماجرا، کمال نزد خانواده‌اش بازمی‌گردد و این بار مصمم است برای بازپس گیری نیهان، با امیر رقابت کند.

سریال اکیا (1)

خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال اکیا

اوزان و اکیا در حال رفتن به خانه هستند که حیدر تازه می‌رسد. ویدان بسیار از دست او ناراحت است و می‌گوید: اگر کوچک‌ترین اتفاقی برای پسرم بیفتد، باید تو اولین نفری باشی که باخبر می‌شوی؟ اکیا هم می‌فهمد که دوباره قرار است بین آن‌ها بحث شود، بنابراین اوزان را با ماشین خودش می‌برد. حیدر دوباره می‌پرسد: چه خبر شده؟ عامر می‌گوید: از صبح در کلانتری بودیم. اوزان سه ساعت آنجا بود و حالش بسیار بد شد. خدا می‌داند اگر او به آنجا برود چه اتفاقی خواهد افتاد! 😏

حرف‌های شما درباره رابطه قبلی کمال و اکیا مرا ساکت کرد، اما از این به بعد اگر اتفاقی برای اوزان بیفتد، تقصیر خودتان است.

اوزان، اکیا و عامر همزمان به خانه می‌رسند. عامر جی‌پی‌اس را به اوزان می‌دهد و می‌گوید: آن دختر هنوز زنده است. تو هم برای چیزی که می‌خواهی تلاش کن! 😉
اوزان: کاش به همین راحتی بود!

ویدان به محض رسیدن به خانه از او می‌پرسد: با این دختر چه کار داری؟
اوزان: از او خوشم می‌آید، مگر نمی‌شود؟
ویدان: نه، این دختر مناسب نیست.
حیدر می‌گوید: بس است دیگر! درست است که باید حرف بزنیم، اما الان پسرم خسته است. بیا برویم.
ویدان: تو حق دخالت در این موضوع را نداری! حیدر، وقتی مادر کمال به اینجا آمد و داد می‌زد که پسرم نامزد دارد و باید دخترت را از او دور کنی، تو کجا بودی؟
حیدر دوباره عذرخواهی می‌کند.

قادر به عامر می‌گوید: پسرم، نمی‌خواهم به خاطر آن خانواده خودت را به خطر بیندازی. بگو چه کسی تو را تهدید می‌کند؟
عامر می‌گوید: هیچ‌کس نیست، پدر! دست بردار.
قادر همه پرینت‌های کارت بانکی عامر را گرفته که پول به حساب چه کسی واریز می‌شده است. عامر عصبانی می‌شود و تهدید می‌کند که اگر یک بار دیگر این کار را تکرار کند، سهامش را می‌فروشد و از آنجا می‌رود. دوباره می‌گوید: کسی مرا تهدید نمی‌کند!
قادر: بدان که هیچ قدرتی نمی‌تواند تو را تهدید کند.
عامر: می‌دانم، پدر! آنقدر این حرف را تکرار کرده‌ای که از بر شده‌ام!

اکیا نزد اوزان می‌رود تا همه چیز را برایش تعریف کند.
اوزان: اولین بار بود که خودم را در مقابل یک دختر مهم احساس کردم، و او هم خواهر دوست‌پسر سابق تو است.
اکیا: اوزان، خودت هم می‌دانی که این امکان ندارد. من و تو به هم وصل هستیم. گذشته من و کمال اجازه نمی‌دهد با زینب خوشبخت شوی. به من قول بده که او را فراموش می‌کنی!

کمال مستقیم به آژانسی می‌رود که زینب در آن ثبت‌نام کرده است. فاتح می‌گوید: زینب دختر بااستعداد و خوبی است. من مطمئنم موفق می‌شود. تازه اولین پیشنهاد کار برایش آمده است. کار با خانواده کوزجی اوغلو برایش مفید هم هست.
کمال تعجب می‌کند و می‌پرسد: شرکت کوزجی اوغلو این پیشنهاد را داده است؟
فاتح: بله، مشکلی هست؟
کمال که از عصبانیت در حال انفجار است، می‌گوید: بله، شما دیگر نماینده زینب نیستید.

در خانه، زینب حالش بد است و گریه می‌کند. فهیمه صدایش می‌زند و خودش را به خواب می‌زند. فهیمه به حسین می‌گوید: این دختر مشکلی دارد. تانر هم می‌گوید: از کمال بپرسید، حتماً می‌داند.

در خیابان، عامر پشت سرش را نگاه می‌کند و می‌بیند کمال پشت سرش است. هر دو با سرعت رانندگی می‌کنند تا اینکه بالاخره کمال جلوی عامر را می‌گیرد و با عصبانیت به او می‌گوید: از خواهرم و برادرم دور بمان! با پولت چشم آن‌ها را کور نکن!
عامر: تانر که آرایشگر است، خوب است، اما خواهرت چه ربطی به من دارد؟
کمال: همسرت در آژانس ثبت‌نام کرده و تو هم به او پیشنهاد کار داده‌ای. همه چیز مشخص است. ببین عامر، اگر می‌خواهی بجنگی، حاضرم، اما این را بدان که تو اولین شکست زندگی‌ات را با من تجربه خواهی کرد. من به تو یاد می‌دهم چگونه شکست بخوری! 😨
عامر: حد خودت را بدان کمال! اگر اراده کنم، حتی نمی‌توانی در این شهر بمانی، چه برسد به اینکه با من صحبت کنی.
کمال: حرف‌هایم را زدم، آخرین هشدارم را هم دادم. از خانواده‌ام دور بمان! و سپس می‌رود.

اکیا برای کمال پیام می‌فرستد: باید درباره اتاق‌های امروز صحبت کنیم. یک ساعت دیگر نزدیک دیوار محل حاضر شو!
کمال که پیام را می‌خواند، به آنجا می‌رود و اکیا منتظر اوست.
کمال با دیدن دیوار، خاطرات گذشته در ذهنش زنده می‌شود. 😢 اکیا قبلاً روی آن دیوار با اسپری اسمشان را نوشته بود و فریاد می‌زد: کمال، دوستت دارم!
چشمان کمال پر از اشک می‌شود، اما آنقدر اکیا را منتظر می‌گذارد تا او می‌رود.
کمال از ماشین پیاده می‌شود و دوباره به دیوار و نوشته‌ها نگاه می‌کند. مشتش را به دیوار می‌کوبد و می‌گوید: از ذهنم برو اکیا، برووووو! 😣
این صحنه یکی از غم‌انگیزترین صحنه‌های فیلم است.
او با گریه می‌گوید: خدایا، قدرت فراموش کردنش را به من بده. از تو خواهش می‌کنم…

برای عامر پیامی می‌آید که عکس آن دیوار و اسم کمال و اکیا با جمله “دوستت دارم” روی آن است. 😟

سریال اکیا (1)

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال اکیا

عامر در دیسکو نشسته بود که عکس‌هایی از اکیا و کمال برایش فرستادند. در عکس‌ها، آن دو کنار دیوار ایستاده بودند و روی دیوار نیز اسم هر دو نوشته شده بود. عامر با دیدن عکس‌ها شوکه شد و فهمید که بین کمال و اکیا رابطه‌ای وجود داشته است. او تا صبح روی همان صندلی نشست و با خودش گفت: “تنها صاحب اون منم، این تغییر نمیکنه، دیر یا زود عاشق من میشه.”

اکیا در حال قدم زدن بود که چشمش به خانه‌ای در مقابل خانه‌شان افتاد. روی آن خانه تابلو “فروشی” نصب شده بود. اکیا ناگهان خاطراتش با کمال برایش زنده شد:
*پنج سال قبل:*
کمال، اکیا را به خانه می‌رساند و مدام می‌گفت: “دوست ندارم ازت جدا شم.”
اکیا پاسخ داد: “یه روز میرسه که از هم جدا نمیشیم و باهم زندگی میکنیم.”
اکیا آن خانه را به کمال نشان داد و گفت: “دوس دارم تو این خونه زندگی کنیم.”
کمال گفت: “ولی من که پول ندارم اینو بخرم.”
اکیا گفت: “الان نداری، ولی تو یه مهندسی و کار میکنی. منم کار میکنم و با هم اینجا رو میخریم.”
کمال گفت: “تا وقتی تو پیشم باشی، من هر خونه‌ای که بخوای رو میخرم.”
*بازگشت به زمان حال:*
اکیا به خانه خیره شده بود که عامر صدایش زد و پرسید: “خوبی؟”
اکیا گفت: “آره، خوبم.”

ویدا نزد اوزان رفت و گفت: “تو باید اون دختر رو فراموش کنی، با اون نمیشه.”
اوزان با عصبانیت گفت: “میدونم.”
ویدا گفت: “نه، نمیدونی. ما قبلاً از اکیا پرسیدیم: زندگی خودت یا برادرت؟ و اون تو رو انتخاب کرد. حالا نوبت توئه.”

کمال نزد لیلا رفت. لیلا به او گفت: “تو تعقیب میشی؟ وقتی تو میایی، یه ماشین تو محله میاد و وقتی نیستی، اونم نیست.”
کمال تعجب کرد و گفت: “حتماً کار عامر کوزجواغلو هست.”
لیلا گفت: “اگه کسی تعقیبت میکنه، یعنی بهت شک کردن. خیلی مراقب باش و از اکیا دور بمون، چون اینا آدمای خطرناکی هستند.”
کمال گفت: “نگران نباش، همین کارو میکنم.”
کمال هنگام سوار شدن به ماشینش متوجه یک ماشین دیگر شد. او ایستاد و از آینه نگاه کرد و فهمید که لیلا راست می‌گفته و کسی او را تعقیب می‌کند. کمال به راننده گفت ماشین را نگه دارد، سپس پیاده شد و به سمت ماشین تعقیب‌کننده رفت. آن‌ها ترمز کردند و کمال سوار ماشینشان شد.

عامر و طوفان مشغول تمرین تنیس بودند که یک پیام تصویری برای طوفان رسید. طوفان گوشی را به عامر داد. عامر دید که کمال در ماشین مردان عامر نشسته و یک پیام ویدیویی فرستاده است: “بهتره به جای اینکه با من کلنجار برید، به کاراتون رسیدگی کنید. چون هنوز گزارش‌ها رو آماده نکردید، ما نتونستیم کارا رو پیش ببریم.”
عامر با دیدن این پیام عصبانی شد و گفت: “باید این کارش رو جبران کنیم.”

لیلا از حیدر به خاطر آمدن به خانه‌اش شکایت کرد و پلیس به ویدا خبر داد. ویدا بسیار عصبانی شد و از حیدر پرسید: “چرا رفتی اونجا؟”
حیدر سعی کرد او را آرام کند، اما ویدا گفت: “تو چطور هنوز به اون فکر میکنی؟!” سپس افزود: “میرم حقمو ازش میگیرم.”

عامر دوباره از تانر خواست تا برای اصلاح نزدش بیاید. تانر آمد و عامر گوشی زینب را به او داد و گفت: “خواهرت تو کلانتری جا گذاشته بود.”
تانر شوکه شد.
عامر ادامه داد: “فکر کردم کمال بهتون گفته. دیروز خواهرت و برادرزن من تو کلانتری بودن.”
تانر با عصبانیت آنجا را ترک کرد.

اکیا به شرکت کمال رفت و به کارمندان گفت: “وسایلتون رو جمع کنید، ما دیگه اینجا کار نمیکنیم.”
آسو نزد اکیا آمد و اکیا به او گفت: “من دیگه اینجا کار نمیکنم.”
کمال آمد و اکیا می‌خواست به او بگوید که دیگر نمی‌آید، اما کمال به خاطر موضوع اوزان و زینب و همچنین تعقیب شدنش عصبانی بود و عصبانیتش را سر اکیا خالی کرد. او گفت: “من تو رو بیرون میکنم” و سپس قوطی رنگ قرمز را روی دیواری که اکیا سبز کرده بود پاشید. آسو نیز از این اتفاق بسیار ذوق‌زده شد.

یکی از افراد عامر به خانه کمال رفت و یک پاکت به مادر زینب داد و گفت: “هر وقت زینب خانم اومد، بهش بدید.”
فهیمه پاکت را باز کرد و شوکه شد. او سریع به حسین زنگ زد و گفت: “زود بیا خونه.”
حسین نیز به کمال و تانر گفت: “سریع بیاید خونه.”

اکیا دوباره آن دختربچه‌ای را که دستمال جیبی می‌فروخت، کنار دریا دید. او نزدش رفت و با او صحبت کرد. توجه دخترک به بادکنک‌هایی جلب شد که یک مرد می‌فروخت. اکیا متوجه این موضوع شد و دوباره خاطراتش با کمال برایش زنده شد، وقتی کمال برایش بادکنک‌های زیادی خریده بود. اکیا تمام بادکنک‌های آن مرد را خرید، دو تا از آن‌ها را به دختربچه داد، چشمانش را بست و گفت: “خدایا کمال رو با من دشمن نکن.” سپس بقیه بادکنک‌ها را رها کرد تا به آسمان بروند.

ویدا نزد وکیل رفت و گفت: “من حقمو از خونه پدریم پس میگیرم. سریع شکایت کنید.” منظورش خانه‌ای بود که لیلا در آن زندگی می‌کرد.

عامر نزد اوزان رفت و با او صحبت کرد. اوزان گفت: “همه بهم میگن باید اون دختره رو فراموش کنم.”
عامر گفت: “یادته یه سال تابستون رفته بودیم تعطیلات؟ اکیا اونجا اصلاً باهام حرف نمیزد، ولی من هر جا میرفت، دنبالش میرفتم. آخر تابستون شد و بازم باهام حرف نزد، ولی حداقل من تمام تابستون رو با اون گذرونده بودم. حالا تو هم بیخیالش نشو، حتی اگه بازم جوابتو نداد.”

پایان.

سریال اکیا (2)

خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال اکیا

زینب به خانه مادرش می‌رسد و قرارداد همکاری با آژانس را به او نشان می‌دهد. مادرش با تعجب می‌پرسد: “این چیست، زینب؟”
حسین می‌گوید: “صبر کن، اجازه بده من توضیح بدهم. اصلاً کی قرار بود به ما خبر بدهی، زینب؟ شاید می‌خواستی بگویی یک روز صبح بیدار شدم و دیدم بازیگر شده‌ام! یا شاید ناگهان خودت را در تلویزیون می‌دیدیم…”
زینب شروع به گریه می‌کند و می‌گوید: “می‌خواستم به شما بگویم.” در همین حال کمال وارد می‌شود. حسین قراردادها را پاره می‌کند و می‌گوید: “دیگر تمام شد، حتی اجازه نخواهی داد پایت را از خانه بیرون بگذاری، زینب! فهمیدی؟”
کمال می‌گوید: “بابا، این کار را نکن.”
تانر هم مثل همیشه فرصت را غنیمت می‌شمارد و می‌گوید: “حسین، کمال حق دارد. او در جامعه است و دید بازتری دارد. حتماً قبول داری که بازیگری شغل خوبی نیست؟ راستی زینب، از دیروز به تو زنگ می‌زنیم، چرا جواب ندادى؟ اصلاً دیروز خانه سما بودی؟ بیا، گوشی ات را در کلانتری جا گذاشتی!”
حسین با نگرانی به تانر نگاه می‌کند. تانر ادامه می‌دهد: “دیروز زینب با برادرزن کوزجی اوغلو در کلانتری بود. داداش کمال هم برای بردن خواهرش به آنجا رفته بود!”
حسین از کمال ناراحت می‌شود و می‌گوید: “کمال، آیا واقعاً سزاوار ما هستی؟ این چه بی‌احترامی است؟”
کمال پاسخ می‌دهد: “بابا، من بارها به خواهرم گفتم با آنها کار نکند.”
حسین می‌گوید: “هیس، در واقع من بودم که از اول به تو هشدار دادم، ولی تو گوش نکردی.” سپس برمی‌گردد و از اتاق خارج می‌شود.
تانر می‌گوید: “از وقتی تو آمدی، بدبختی‌ها برایمان شروع شده.”
کمال سرش را پایین می‌اندازد و با صدایی گرفته می‌گوید: “معذرت می‌خواهم، فکر کنم دیگر جایی برای من در این خانه نیست.” حتی اصرارهای فهیمه هم نمی‌تواند او را متوقف کند.

اکیا در حال جمع‌آوری وسایلش است که عامر از او می‌پرسد: “کجا می‌روی؟”
اکیا پاسخ می‌دهد: “برای یک نمایشگاه باید یک هفته به میلان بروم.”
عامر متوجه می‌شود دست اکیا بدون حلقه است و می‌پرسد: “پس حلقه‌ات کجاست؟”
اکیا می‌گوید: “آن را گم کردم. در واقع، آن حلقه برایم فقط یک تزئین بود.” سپس دوباره مشغول جمع کردن وسایلش می‌شود.
عامر می‌گوید: “من هرگز از دوست داشتن تو خسته نمی‌شوم.”
اکیا پاسخ می‌دهد: “آیا به آن حلقه که مثل زنجیر به گردنم بود افتخار می‌کنی؟”
عامر دستش را روی گلوی اکیا می‌گذارد و می‌گوید: “بله، و هر وقت بخواهم، آن را شل یا سفت می‌کنم. تو هم بهتر است سعی کنی همیشه به قراردادمان عمل کنی، چون من این کار را می‌کنم.”
اکیا دستی به گلویش می‌کشد و راهی میلان می‌شود.

حیدر با ناراحتی به اوزان نگاه می‌کند و می‌گوید: “دو فرزند دارم که هر دو غمگین هستند و من هیچ کاری برای آنها نمی‌توانم بکنم.”
او به حیاط نزد اوزان می‌رود، او را محکم در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد. اوزان می‌گوید: “من هم تو را دوست دارم، بابا.” حیدر پتویی روی او می‌اندازد تا سرما نخورد.

یک هفته بعد…
کمال و صالح در اسکله هستند. کمال عکس خانوادگی‌شان را به صالح نشان می‌دهد و می‌پرسد: “اینجا چه می‌بینی، داداش؟”
صالح نیز بر اساس شناخت خود تفسیر می‌کند. کمال ادامه می‌دهد: “برادرم تانر زندگی دیگری می‌خواست، اما به آن نرسید. آنقدر ناکامی در دلش مانده که اگر کسی از آن باخبر شود، می‌تواند به راحتی او را کنترل کند. زینب بزرگترین نقطه ضعفش هوس‌هایش است؛ بدون اینکه بفهمد، خودش و دیگران را به دردسر می‌اندازد. عامر کوزجی اوغلو دارد با نقاط ضعف زینب و تانر بازی می‌کند. اکیا زینب را در یک آژانس ثبت نام کرده، اوزان هم دنبال او افتاده، و عامر طوری رفتار می‌کند که انگار او را نمی‌شناسد و به او پیشنهاد کار داده. حتی تانر را به عنوان آرایشگر نزد خود برده!”
صالح رنگش می‌پرد و می‌گوید: “آرام باش، داداش. من پشت تو هستم، با هم مشکل را حل می‌کنیم.”

لیلا که نامه‌ای از دادگاه دریافت کرده، عصبانی به وکیلش زنگ می‌زند و می‌گوید: “باورت نمی‌شود، ضیا خان ویدان می‌خواهد خانه‌ام را از من بگیرد، اما من حتی یک شاخه از باغ این خانه را هم به او نمی‌دهم. هرگز!”

به محض بازگشت اکیا از میلان، عامر پشت در منتظر اوست. حلقه جدیدی برایش خریده و می‌پرسد: “با من ازدواج می‌کنی؟”
اکیا پاسخ می‌دهد: “برای بار دوم؟ هرگز!”
عامر حلقه را به دستش می‌کند و می‌گوید: “بدون این حلقه، حتی اجازه نداری از خانه بیرون بروی. حالا مثل روز اول ازدواجمان، تو را به خانه می‌برم.” سپس او را در آغوش می‌گیرد و به داخل خانه می‌برد.
کمال که از دور همه چیز را می‌بیند، حلقه را در دستش فشار می‌دهد و می‌گوید: “این بازی تا زمانی که جلوی من زانو نزنی تمام نمی‌شود، عامر کوزجی اوغلو.”

سپس نزد مسئول فروش خانه‌ای که اکیا دوست داشت می‌رود تا درباره خرید آن صحبت کند. مسئول فروش به او می‌گوید: “یک خریدار دیگر هم برای این خانه وجود دارد.”
کمال می‌گوید: “می‌دانم، عامر کوزجی اوغلو.”
او به یاد می‌آورد که قبلاً عامر را دیده بود که خرید آن خانه را به طوفان سفارش داده بود، و کمال آنجا بود و شنید.

اکیا با اوزان صحبت می‌کند و از او می‌پرسد: “آیا هنوز به خاطر زینب ناراحتی؟”
اوزان پاسخ می‌دهد: “تمام آرزوهایش را نابود کردم، اما او واقعاً بدشانس بود. دقیقاً همان روزی که سوار ماشین شدیم، پلیس ما را گرفت. حتی آن روز به او یک پیشنهاد کاری داده شده بود.”
اکیا تمام اتفاقات آن روز و تماس عامر با فاتح را به یاد می‌آورد، وقتی که عامر گفت: “چهره تبلیغاتی ما را پیدا کردیم.” اکیا تقریباً مطمئن می‌شود که همه چیز کار عامر بوده است.

مسئول فروش خانه به عامر زنگ می‌زند و می‌گوید: “متأسفانه یک خریدار دیگر پیدا شده و باید دوباره با صاحب خانه صحبت کنم.”
عامر می‌پرسد: “خریدار کیست؟” و مسئول فروش پاسخ می‌دهد: “کمال سویدره.”
عامر با عصبانیت می‌گوید: “به صاحب خانه بگو عامر تا جایی که بتواند پیشنهاد بهتری می‌دهد.”

لیلا به خانه ویدان می‌رود و…
پایان.

سریال اکیا (2)

قسمت نوزدهم ۱۹ سریال اکیا :

اکیا در اتاقش مشغول جمع کردن لباس‌ها و گذاشتن آن‌ها در چمداد بود. هنوز خاطره لحظه‌ای که کمال او را اخراج کرد در ذهنش زنده بود. ناگهان صدای در بلند شد و عامر وارد اتاق شد. عامر با دیدن چمداد پرسید: «کجا می‌روی؟»
اکیا پاسخ داد: «میلان. برای نمایشگاه.»
عامر که دید او لباس زیادی برداشته، گفت: «برای یک ماه؟»
اکیا گفت: «یک هفته. کارم را رها کردم و الان وقت آزاد دارم.»
عامر با آرامش گفت: «نرو.»
اکیا ایستادگی کرد: «می‌روم.»
عامر دست اکیا را گرفت و متوجه شد انگشتر را ندارد. پرسید: «انگشترت کجاست؟»
اکیا گفت: «گمش کردم. در واقع برای من هم فقط یک انگشتر نمایشی بود.»
عامر که ناراحت به نظر می‌رسید گفت: «فکر می‌کنم از تو خسته می‌شوم… نه، نمی‌شوم. قلبم پر از توست اکیا. هرگز از تو خسته نمی‌شوم. هرگز از خواستنت سیر نمی‌شوم. آن انگشتر یک حلقه است.»
اکیا گفت: «بله، حلقه‌ای دور گردنم. تو به این افتخار می‌کنی؟»
عامر گفت: «آری.» سپس هر دو دستش را روی گردن اکیا گذاشت و ادامه داد: «چون من تصمیم می‌گیرم چقدر نفس بکشی. اگر بخواهم، آن حلقه را تنگ یا گشاد می‌کنم.» منظورش این بود که هر زمان اراده کند، می‌تواند باعث رنجش اکیا شود.
سپس افزود: «تو فقط در صورتی می‌توانی بروی که من اجازه دهم. من به قرارداد پایبندم، تو هم باید پایبند باشی.»

در خانه سویدره، وضعیت برای زینب بسیار بحرانی است. همه در حال داد و بیداد کردن به او هستند. کمال هم وارد می‌شود. ناگهان حسین قرارداد را پاره می‌کند و به زینب می‌گوید: «دیگه پایت را بیرون از خانه نمی‌گذاری.»
چند دقیقه بعد، تانر از زینب می‌پرسد: «چرا ما نمی‌توانیم به تو زنگ بزنیم؟ مگر دیروز خانه سما نبودی؟ پس چرا گوشیت در کلانتری بود؟»
حسین با تعجب پرسید: «چه کلانتری؟»
تانر با پرت کردن گوشی گفت: «زینب دیروز در کلانتری بود، بابا! او و برادرش اکیا بدون مدرک دستگیر شدند. آقای عامر آنجا بود. راستی، کمال هم بود و خواهرش را از کلانتری بیرون آورد.»
حسین بلند شد و به کمال گفت: «به چشمانم نگاه کن و بگو این آبروریزی درست است؟ به من دروغ گفتی.»
کمال گفت: «به شما دروغ نگفتم.»
حسین فریاد زد: «ساکت شو! اگر با گرگ ها بنشینی، گرگ می‌شوی.»
حسین نشست و تانر شروع به مسخره کردن کمال کرد و گفت: «از زمانی که تو آمدی، چه بلایی بر سر ما نیامده؟ از وقتی آمدی، آرامش خانه از بین رفته.»
کمال گفت: «معذرت می‌خواهم. من در این خانه جایی ندارم.» و به سمت در رفت.
فهیمه به سرعت به سمت پسرش دوید و التماسش کرد.

کمال با کیف لباس‌هایش از خانه بیرون رفت و اکیا نیز سوار تاکسی شد و به فرودگاه رفت.
حالا یک هفته گذشته و کمال واقعاً تصمیم گرفته است از صمیم قلب از عامر انتقام بگیرد. همچنین، برای لیلا نامه‌ای از دادگاه می‌رسد و متوجه می‌شود ویدا شکایت کرده است. او مصمم است تا هر کاری کند تا این خانه به دست ویدا نیفتد.
اکیا پس از بازگشت از میلان به سمت خانه می‌رود که عامر برای استقبال او آمده است. آنها در خیابون صحبت می‌کنند. عامر انگشتر را به او نشان می‌دهد و می‌پرسد: «با من ازدواج می‌کنی؟»
اکیا گفت: «دوباره؟» و با لبخند افزود: «هرگز.»
وقتی خواست از کنارش برود، عامر مانع شد و دستش را محکم گرفت.
اکیا پرسید: «عامر، چه کار می‌کنی؟»
عامر گفت: «حالا که انگشترت را گم کردی، باید دوباره با من ازدواج کنی. این بار مرا دوست داری.»
اکیا گفت: «چرت و پرت نگو.»
عامر اصرار کرد: «دوستم داری.»
در این لحظه، دوربین به صورت کمال می‌رود که از دور آن دو را تماشا می‌کند. او به همان خانه‌ای آمده که برای فروش گذاشته شده بود.
عامر گفت: «این انگشتر از این انگشت بیرون نمی‌آید.» و انگشتر را به دست اکیا انداخت، او را در آغوش گرفت و با وجود مقاومت اکیا که می‌گفت: «عامر، ول کن!» به داخل خانه برد.
وقتی آن دو به داخل خانه رفتند، کمال حلقه ازدواج پنج سال پیشش را در دستش فشرد و گفت: «دیگر راه برگشتی نیست. تا وقتی عامر کوزجواغلو جلوی من زانو نزند، این ماجرا تمام نمی‌شود.»
صالح نزدش آمد و گفت: «نگران نباش، داداش. من همیشه کنارت هستم.» صالح می‌دانست که کمال قصد انتقام دارد.
سپس، املاکی پیش کمال آمد و گفت: «به پیشنهاد شما فکر کردیم. یک مشتری جدی داریم.»
کمال گفت: «می‌دانم، عامر کوزجواغلو. لطفاً پیشنهاد مرا به او بگویید.»
سپس آنها وارد خانه شدند و کمی آنجا را نگاه کردند.
صالح گفت: «این طور فقط خودت را عذاب می‌دهی. برای انتقام از عامر، لازم نیست این قدر به اکیا نزدیک باشی.»
کمال گفت: «برادر، اتفاقاً لازم است. نباید فراموش کنم. باید هر روز به یاد بیاورم.»
صالح پرسید: «تو این خانه را به خاطر اکیا می‌خری؟»
کمال پاسخ داد: «نه. من می‌خواهم پول، قدرت و هر چیزی را که عامر را به این جایگاه رسانده، از او بگیرم. می‌خواهم ببینم کسانی که برای پول پیش او هستند، حالا چه کار می‌کنند.»

عامر در ماشین به املاکی گفت: «چه زمانی به دفتر خانه می‌رویم؟»
املاکی پاسخ داد: «امروز یک مشتری جدید آمده.»
عامر گفت: «طبیعی است. به آنها بگویید عامر کوزجواغلو خریدار است.»
املاکی گفت: «این آقا بسیار جدی است.»
عامر پرسید: «کیست؟»
املاکی پاسخ داد: «کمال سویدره.»
عامر سپس پیشنهاد بالاتری به املاکی داد.

لیلا به خانه ویدا رفت و در حضور او و اوندر، برگه دادخواست دادگاه را پاره کرد.

سریال اکیا (3)

قسمت بیستم ۲۰ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

ویدان و حیدر پشت در ایستاده بودند. ویدان گفت: “الان خوشحالی که ما را به اینجا خواستی؟ می‌خواهی آینده‌ات را که سی سال پیش از تو گرفتم، پس بدهی؟”
لیلا جواب داد: “نه، فقط نمی‌خواستم جلوی بچه‌هایت شرمنده شوی. هر چه از من خواستی، بدون هیچ تلاشی به تو دادم، اما بخشش من را نمی‌توانی پس بگیری. آن خانه را به تو نمی‌دهم.”
ویدان گفت: “اولاً آن آینده هرگز مال تو نبود. با این حال، آن خانه نیمی از گذشته من است.”
لیلا پاسخ داد: “فقط می‌خواستم بگویم بی‌جهت تلاش نکن. خانه را به تو نمی‌دهم.” سپس برگه‌های مربوط به دادگاه را پاره کرد و به صورت ویدان پرتاب کرد و آنجا را ترک کرد. حیدر او را صدا زد و به دنبالش رفت، اما لیلا توجهی نکرد.

در همان لحظه، کمال که برای خرید خانه‌ای نزدیک همان محل بود، لیلا را دید و کنجکاو شد. به او تلفن زد، ولی لیلا دروغ گفت: “برای خرید آمدم و دستم پر است. بعداً به تو زنگ می‌زنم.”
حیدر به خانه برگشت و به ویدان گفت: “دست از سر او بردار. سال‌ها پیش آن خانه را به او بخشیدی. چرا به او اجازه نمی‌دهی آرامش داشته باشد؟”
ویدان گفت: “وقتی اینطور از او دفاع می‌کنی، بیشتر مصمم می‌شوم. من آن خانه را می‌خواهم!”

اکیا که کاملاً به عامر مشکوک شده بود، به فاتح تلفن زد و شخصاً برای پیگیری موضوع رفت. در راه، با ماشین کمال برخورد کرد. کمال سریع پیاده شد و حال اکیا را پرسید. اکیا گفت: “حالم خوب است، اتفاقی نیفتاده. اما تو اینجا چه کار می‌کنی؟”
کمال خواست بگوید لیلا از آنجا رد شد، اما قبل از اینکه حرفش تمام شود، اکیا پرسید: “لیلا؟ لیلا تو را فرستاد؟”
کمال خندید و گفت: “بازم معذرت می‌خواهم” و رفت.

زینب می‌خواست با حسین بیرون برود، اما حسین گفت: “هنوز مجازاتت تمام نشده. تو هنوز درس نگرفتی. وقتی من بگویم، تمام می‌شود.”
صالح به کمال گفت: “داداش، یک هفته گذشت. چرا نمی‌روی از پدرت معذرت بخواهی؟”
کمال به حرف صالح گوش داد و به خانهشان رفت تا عذرخواهی کند.
در نهایت، کمال و حسین با هم آشتی کردند.

اکیا یک پیشنهاد کاری درباره کودکان دریافت کرد و با استقبال گفت: “من بچه‌ها را دوست دارم، بنابراین این پیشنهاد را می‌پذیرم.”
یک لحظه فکر کرد و پرسید: “راستی، شما از کجا مطمئن بودید که من می‌پذیرم؟”
خانم گفت: “چون دیدم اکثر پروژه‌های اجتماعی را قبول می‌کنی.”
وقتی اکیا می‌خواست برود، به آسو تلفن زد و گفت: “همانطور که فکر می‌کردی، قبول کرد. آسو خوشحالم کرد. فقط به آنها نگو اسپانسر اصلی ما هستیم. می‌خواهم شخصاً از آنها تشکر کنم.” سپس لبخندی شیطنت‌آمیز زد.

کمال می‌خواست وارد شرکت شود، اما یک نفر را دید که نگهبانان اجازه ورود نمی‌دادند. او آن شخص را به لابی برد و با او صحبت کرد. آن شخص گفت: “من از کارگزاران عامر خان هستم و جایی که کار می‌کنیم هیچ امنیتی ندارد. چند وقت پیش، یکی از دوستانمان افتاد و پایش شکست.”
کمال قول داد به همه چیز رسیدگی کند.

عامر با طوفان صحبت کرد و گفت: “به هر روشی که شده، آن خانه باید مال من شود.”
از زینب پرسید: “طوفان گفت تنبیه شده؟ حتی نمی‌تواند از خانه بیرون برود؟”
عامر گفت: “پس وظیفه بیرون کشیدنش با خودمان است.”
او استاد زینب را فرستاد تا با فهیمه صحبت کند و او را راضی کند که کاملاً موفق شد. پس از زینب، نوبت تانره رسید. به او نیز تلفن زد و راضی‌اش کرد تا دوباره پیشش برگردد.

اکیا به گالری یاسمین رفت و کمی با او صحبت کرد.
زینب مشغول پهن کردن لباس‌ها بود و اوزان از پشت نرده‌ها او را نگاه می‌کرد که ناگهان تلفن اوزان زنگ خورد و زینب با ترس برگشت.

سریال اکیا (3)

قسمت بیستم ۲۱ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

کمال، قادر و عامر در یک جلسه حضور دارند. پس از پایان جلسه، کمال قصد دارد با قادر درباره یک مشکل ایمنی در ساخت‌وساز صحبت کند، اما عامر وسط حرف او می‌پرد و می‌گوید: «من خودم شخصی را برای رسیدگی به این موضوع می‌فرستم. این مسئله دیگر به شما مربوط نیست.» قادر نیز حرف پسرش را تأیید می‌کند. کمال به اسماعیل تلفن می‌زند و می‌گوید: «من با آنان صحبت کردم، اما نتیجه‌ای نداشت.»

کمال در راهرو تانر را می‌بیند و به او می‌گوید: «باز هم برای کار آمدی؟»
تانر پاسخ می‌دهد: «من کار را رها کرده بودم، اما مشتری دست بردار نیست. تماس گرفت و من آمدم تا با او صحبت کنم.»
در همین لحظه عامر می‌رسد و با تعجب به تانر می‌گوید: «برادرم؟» سپس او را به اتاق خود می‌برد و دلیل کنار کشیدن از کار را از او می‌پرسد.
تانر می‌گوید: «به خاطر موضوع زینب و پدرم، دیگر نمی‌توانم ادامه دهم.»
عامر پاسخ می‌دهد: «تمام وسایل این اتاق و این شرکت روزی متعلق به پدرم بود، اما من کم‌کم همه آن‌ها را از او گرفتم. در ابتدا برای اثبات خودم به پدرم بسیار جنگیدم. حالا اگر تو هم می‌خواهی موفق شوی، باید با پدرت بجنگی. حالا بیشتر فکر کن و تصمیم بگیر.»

یاسمین شرکتی را که اکیا قرار است با آن همکاری کند، در اینترنت بررسی می‌کند و متوجه می‌شود که حامی مالی این شرکت، شرکت کمال است. او این موضوع را به اکیا می‌گوید.

تانر به دفتر کار کمال (همان دفتری که عامر به کمال داده) می‌رود و به او می‌گوید: «چه شده؟ دلت برای ما تنگ شده؟ شاید وقتی از ما دور بودی، بیشتر دلتنگ ما می‌شدی.»
کمال می‌پرسد: «منظورت از این حرف‌ها چیست؟»
تانر پاسخ می‌دهد: «مگر حرف اشتباهی زدم؟ از وقتی که آمدی، آرامش از ما گرفته شد. تو اینجا کار می‌کنی و دستور می‌دهی، از طرفی پدرم همه چیز را به گردن من می‌اندازد.»
کمال می‌گوید: «این چه حرفی است؟ تو پسر بزرگ خانواده هستی، او خودش را به تو سپرده است.»
تانر می‌گوید: «آره، پسر بزرگم، اما برای آنان یک دردسر هستم. همیشه فکر می‌کنند که من هرگز آدم نمی‌شوم، اما تو را به جای همه ما آدم حساب می‌کنند.»
کمال می‌گوید: «برادر، بس کن. تو دیگر بچه نیستی، این همه ناراحتی برای چیست؟»
تانر پاسخ می‌دهد: «چرا متوجه نیستی؟ من فقط یک قیچی دارم و برای استفاده از آن باید از تو و پدرم اجازه بگیرم؟»
کمال می‌گوید: «اما قصد این آدم چیز دیگری است…»
تانر باز هم حرف کمال را نمی‌پذیرد و آنجا را ترک می‌کند.

اکیا به کمال تلفن می‌زند و می‌پرسد: «این کارها چیست می‌کنی؟ چرا به آن شرکت گفتی که به من پیشنهاد کار بدهند؟»
کمال متعجب می‌شود و می‌گوید: «من این کار را نکرده‌ام. اما حالا از آتلیه بیرون برو و ببین آیا ماشینی با یک سرنشین آنجا پارک نکرده است.»
اکیا می‌رود و می‌بیند و می‌گوید: «درست است، تو از کجا می‌دانستی؟»
کمال پاسخ می‌دهد: «چون از طرف شوهرت، تو و مرا تعقیب می‌کنند.»
اکیا اطمینان پیدا می‌کند که عامر به آنان شک کرده است.

حیدر با دوستش که وکیل است صحبت می‌کند و می‌گوید: «به هر ترتیبی که شده، کاری کن که خانه برای لیلا باقی بماند و سهمی به ویدا نرسد.» دوستش قبول می‌کند و می‌رود.
کمال نزد حیدر می‌رود و می‌گوید: «امروز لیلا را جلوی خانه تو دیدم.»
حیدر عصبانی می‌شود و می‌گوید: «دست از سر ما بردار. نمی‌توانی چیزی از گذشته ما پیدا کنی.»
کمال که از رفتار حیدر متعجب شده، می‌پرسد: «شما چه رابطه‌ای با لیلا دارید؟»
حیدر پاسخ می‌دهد: «دست از سر ما بردار و از لیلا دوری کن.»

آسو به آتلیه اکیا می‌رود و با او صحبت می‌کند: «آمده‌ام با شما دوست شوم و کمک بگیرم. شما هم با قبول کردن این پروژه، فکر کردم همین را می‌خواهید، اما انگار اینطور نیست.»
اکیا می‌پرسد: «شما خواستید من این پروژه را انجام دهم؟»
آسو پاسخ می‌دهد: «بله، چرا اینقدر تعجب کردید؟»
اکیا می‌گوید: «مگر شما کارهای مرا قبول نداشتید؟»
آسو می‌گوید: «آن مربوط به گذشته بود و تمام شد. اما از الان بگویم که شاید یک سری تذکراتی داده شود.»
اکیا می‌گوید: «باز هم دارید نقش رئیس را برای من بازی می‌کنید.»
آسو پاسخ می‌دهد: «شما هم دارید با من بدرفتاری می‌کنید. مگر به خاطر کمال به من حسادت می‌کنید؟»
اکیا می‌گوید: «نه، اینطور نیست.»
آسو می‌پرسد: «پس به خاطر گذشته شما با کمال است؟!»
اکیا می‌گوید: «هدف شما چیست؟»
آسو پاسخ می‌دهد: «گذشته‌ها گذشته است. من هم مثل کمال به آن اهمیت نمی‌دهم. باور کنید، یک بار هم راجع به این موضوع با هم صحبت نکرده‌ایم. این کار را به عنوان فراموش کردن گذشته در نظر بگیرید.»
اکیا می‌گوید: «من با شما مشکلی ندارم و این پروژه را هم قبول کردم. چرا نباید قبول می‌کردم؟»
آسو می‌گوید: «بعد از اینکه کمال شما را اخراج کرد، شما فکر کردید که کمال به خاطر من این کار را کرده و احساس خوبی نداشتم. به همین خاطر پیشنهاد این کار را دادم، اما مطمئن نبودم که قبول کنید.»
اکیا پاسخ می‌دهد: «برای من مهم نیست که برای چه کسی کار می‌کنم. شما هم بی‌جهت زحمت کشیدید و تا اینجا آمدید. من هم آن آدمی نیستم که شما به خاطر پیروزی‌های کوچکتان به دنبالش هستید.»
آسو ناامید می‌شود و می‌رود.

کمال به خانه لیلا می‌رود و با او صحبت می‌کند: «امروز تو را جلوی خانه حیدر دیدم و مشخص بود که همدیگر را خوب می‌شناسید. قضیه چیست؟ تو چه چیزی را از من پنهان کرده‌ای؟ تو کی هستی؟ انگار دیگر تو را نمی‌شناسم.»
لیلا با ناراحتی می‌گوید: «اکیا خواهرزاده من است…»
کمال و لیلا تا شب با هم صحبت می‌کنند و لیلا همه چیز را برای کمال تعریف می‌کند و می‌گوید: «یک عمر گذشت تا بتوانم در آینه به خودم نگاه کنم و ناراحت نباشم.»
کمال می‌گوید: «تو هیچ کار اشتباهی نکردی، آنان مقصر هستند.»
لیلا پاسخ می‌دهد: «یکی خواهرم است و دیگری کسی بود که دوستش داشتم… از دوران بچگی، ویدا را بیرون کردم و از جوانی‌ام، حیدر را. همه چیز را فراموش کردم، اما بعداً با اکیا روبرو شدم. هم دوستش داشتم، هم می‌خواستم از او فرار کنم. دلم می‌خواست او را بغل کنم، اما از او متنفر می‌شدم. همه چیزهایی که فراموش کرده بودم، مثل خاطرات بچگی، استعدادم و لجبازی‌ام را، همه را یک‌جا در اکیا می‌دیدم… برای من آسان نیست… آنان کابوس‌های من هستند، کسانی بودند که لعنتشان کردم (منظورش حیدر و ویدا است).»

اکیا نزد عامر می‌رود و می‌گوید: «هرچه می‌خواهی از من بپرس.»
عامر متعجب می‌شود و می‌پرسد: «چه چیزی؟»
اکیا پاسخ می‌دهد: «تو را دوست ندارم، اما خوبت می‌شناسم. چرا آدم گذاشتی مرا تعقیب کنند؟ سوالاتی که داری را از صورتت می‌خوانم.»
عامر می‌گوید: «پس به آنان پاسخ بده. بگو جواب این فکرهای من چیست.»
اکیا می‌گوید: «من هرگز به همسرم خیانت نمی‌کنم. درست است که ازدواج ما فقط روی یک کاغذ است، اما هرگز خیانت نمی‌کنم. اما این کار را به خاطر تو نمی‌کنم، به خاطر کسانی که دوستشان دارم این کار را می‌کنم، چون نمی‌خواهم کسی آسیب ببیند.»
عامر می‌گوید: «من تو را بسیار دوست دارم و به هرکس و هرچیزی که نزدیک تو باشد حسادت می‌کنم. به خاطر عشق تو دارم نابود می‌شوم.»
اکیا پاسخ می‌دهد: «بی‌خیال.»

سریال اکیا (4)

قسمت بیستم ۲۲ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

همه دور هم برای شام نشسته بودند که زینب گفت: “برادرجان، میدونی فردا دوره تنبیه من تمام میشه، دیگه درسته؟”
تانر جواب داد: “آره، دیگه فقط یه هفته مونده. برای همینم دارم تلاش میکنم!”
ناگهان فهیمه یاد کمال افتاد و گفت: “کمال هم خیلی اسفناج دوست داشت. نظرت چیه به حسین زنگ بزنیم و ازش حال و احوال بپرسیم، ها؟”
تانر با کنایه گفت: “با یه دست بوسی همه مشکلات حل میشه؟”
فهیمه با ناراحتی به او نگاه کرد که حسین گفت: “ولش کن، بذار حرفاش رو بزنه!”
تانر ناراحت شد و گفت: “من هر کاری میکنم تا توی چشات بیام، ولی همیشه پسر محبوبت، کماله و…”
حسین هم با بی‌توجهی گفت: “نوش جونتون!”
تانر اشک در چشمانش جمع شد. 😢

اکیا مشغول طراحی بود که عامر آمد. اکیا می‌خواست چیزی بگوید که عامر گفت: “نترس، فقط می‌خوام از دور تماشات کنم.” 💔
بیرون رفت تا هوایی بخورد! به عامر زنگ زد و گفت: “پیشنهادتون رو قبول میکنم!”
صبح، دوره مجازات زینب تمام شد و گوشی را به او پس دادند. زینب مستقیم رفت پیش صالح تا همه چیز را توضیح دهد، اما صالح گفت: “دیگه چه توضیحی مونده؟ تو با من بازی کردی. توی زندگی تو فقط پول مهمه. تو منو زاپاس نگه داشتی تا یه پولدار بیاد سمتت و بعد منو فروختی!”
زینب گفت: “یعنی دیگه همه چیز تمومه؟” و صالح جواب داد: “آره.”

کمال، که صالح بهش گفته بود اوزان نزدیک خانه‌شان بوده، رفت پیش اکیا و گفت: “به برادرت بگو دست از سر خانوادم برداره!”
اکیا گفت: “اشتباه میکنی، من باهاش حرف زدم. اوزان نمی‌دونست اون خواهره.”
کمال گفت: “حالا که میدونه، بهتره بهش بگی دیگه تمومش کنه. اگر مشکلی دارید، با خودم حل کنید، به خانوادم کاری نداشته باشید.”
کمال ادامه داد: “وگرنه عاقبت بدی خواهید دید.”
اکیا سریع به اوزان زنگ زد و گفت: “مرسی که به حرفم گوش نکردی و رفتی زینب رو دیدی. آفرین، اوزان!”

زینب رفت پیش استادش و از او تشکر کرد که باعث شد به دانشگاه برگردد. استاد گفت: “من باید از تو تشکر کنم. عامر خان به خاطر تو به خیریه کمک کرد.”
زینب با تعجب پرسید: “به خاطر من؟ یعنی اون شما رو فرستاده بود؟”
استاد گفت: “آره.”
همان لحظه، عامر که تا الان همه چیز را میدید، خواست پیاده شود که اکیا به سمت زینب رفت و او منصرف شد.
زینب گفت: “خواهش میکنم، اگر منو اینجا با تو ببینن، دوباره تنبیه میشم.”
اکیا گفت: “فقط یه سوال ازت دارم، زینب. اونی که بهت پیشنهاد کار داد، عامر بود؟”
زینب دستپاچه گفت: “نه!”
اکیا گفت: “نمیدونم راست میگی یا نه، ولی عامر به گذشته من و کمال شک کرده. نذار ازت سوءاستفاده کنه. زینب، خودتو کنار بکش.”

اسماعیل، همان کارگری که از عامر به کمال شکایت کرده بود، زنگ زد و پرسید: “چه شده؟”
کمال گفت: “از کار دست بکشید.”
حیدر و اوندر، پسر قادر، هم آمدند. اول کارگرها می‌خواستند به سمت عامر بروند که کمال گفت: “نه، صبر کنید.” سپس رو به عامر گفت: “به خاطر حرص تو بود که این اتفاق افتاد.”
قادر هم گفت: “عامر قول میده دیگه چنین مشکلی پیش نیاد.”
عامر چیزی درباره حرصش نگفت، فقط وقتی به دفتر رفت، با طوفان برای کمال نقشه کشیدند.

اکیا رفت همان جایی که باید برای پروژه کار می‌کرد. آن دختر کوچولو هم آنجا بود.
کمال برای بازرسی آمد. اکیا گفت: “اگه میخوای دوباره اخراجم کنی، بگو از الان تا به بچه ها زحمت ندن.”
کمال چیزی نگفت و به آن دختر کوچولو نگاه کرد! دخترک ناگهان گفت: “آهان! فهمیدم، این همونیه که به خاطرش پنج سال گریه کردی!”
قیافه اکیا شوک‌زده شد. 😯

الیف جون گفت: “بهتره دیگه بری.” سپس به کمال نگاه کرد و گفت: “گاهی وقتا همه چیز قاطی میشه.”
کمال خداحافظی کرد و می‌خواست برود که گوشی‌اش زنگ خورد: “آقای کمال، تبریک میگم. ما تصمیم گرفتیم خونه رو به شما بفروشیم.”

پایان

سریال اکیا (4)

قسمت بیستم ۲۳ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

کمال با تعجب متوجه تغییر رفتار صاحبخانه شده بود. برای فهمیدن دلیل این تغییر، به سمت او رفت و با دیدن لیلا در کنارش، با شگفتی پرسید: “لیلا😳؟”

صاحبخانه توضیح داد: “درست است. لیلا از دوستان قدیمی من بود که به لطف تو توانستم پیدایش کنم!” کمال، لیلا را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد. لیلا گفت: “دیدم نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم، گفتم حداقل پیشت باشم تا نگذارم کار اشتباهی انجام دهی!”

اَکیا که مشغول پیاده‌روی بود، کامیونی را دید که در حال حمل اسباب‌کشی به جلوی آن خانه بود. کنجکاو شد تا بداند صاحبخانه جدید کیست. با دیدن خانه، در خیالات خود غرق شد و تصور کرد که کمال این خانه را برای او خریده و می‌خواهد غافلگیرش کند. در خیالش، کمال را دید که به او گفت: “به خونه‌ات خوش اومدی عشقم.” اَکیا او را در آغوش گرفت و گفت: “دوست دارم، دوست دارم…” اما ناگهان از خیالاتش بیرون آمد و کمال را در واقعیت دید. با ناراحتی گفت: “همه چیز همان‌طور است که فکر می‌کردم، فقط من نیستم 😢.”

کمال گفت: “خودت خواستی. آن دختربچه راست می‌گفت که به خاطر من گریه می‌کنی؟” اَکیا التماس کرد: “کمال، نکن با من این‌طوری.” کمال با عصبانیت گفت: “برو بیرون!” اَکیا پرسید: “اگر بگویم آره، چی عوض می‌شود؟ اگر بگویم دستم را بگیری، می‌گیری؟ نه، نمی‌توانی!” کمال پاسخ داد: “مثل دخترهای پولدار دیگر، نه دل‌ت می‌خواهد فراموشت کنم، نه می‌خواهی آرامش‌ات به هم بخورد نه 😏.”

اَکیا به او نزدیک شد، دستش را گرفت و گفت: “آره، دلم می‌خواهد هیچ وقت فراموشم نکنی. کمال، من پنج سال است که یک کابوس تکراری می‌بینم، کاش تو بیدارم کنی 😞.”

عامر در حال ترک خانه بود که دید اسباب‌کشی می‌کنند. با تعجب گفت: “مگر نگفته بود خانه را به کسی نمی‌فروشد😡!” و به سمت آن خانه رفت. کمال و اَکیا هنوز دست در دست هم بودند. اَکیا دست کمال را رها کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. کمال با دیدن عامر گفت: “به به، کوزجی اوغلوها یکی یکی دارند برای خوشامدگویی می‌آیند.” اَکیا کمی دستپاچه شد. عامر پرسید: “تو کی آمدی؟!” و سپس افزود: “دقیقاً به موقع 😨.”

کمال و عامر با اشاره یکدیگر را تهدید کردند. اَکیا به عامر گفت: “بریم دیگه عزیزم.” عامر محکم انگشتان اَکیا را گرفت و او را تا دم خانه برد. اَکیا گفت: “دستم درد گرفت، ول کن!” عامر گفت: “سال ۲۰۱۰، یک دختر پولدار می‌خواست یک هیجان و رابطه را تجربه کند، عاشق یک پسر فقیر شد. مدتی با هم بودند، اما جدا شدند. من همه این‌ها را می‌دانم، تعجب نکن. اما من مثل یک تفنگم! اگر ماشه را بکشی، تقصیر خودته. آفرین همسر عاقلم!” کمال همه این صحنه‌ها را از دور می‌دید و تمام حرف‌هایی که اَکیا با او زده بود را به یاد آورد.

به لیلا زنگ زد و گفت: “لیلا، من احساس می‌کنم از وقتی که آمدم، اَکیا می‌خواهد چیزی به من بفهماند.” لیلا پرسید: “یعنی می‌گویی دلیل ازدواجش چیزی است که به تو نگفته؟” کمال پاسخ داد: “آره، من باید هرچه زودتر با اَکیا حرف بزنم!”

عامر به طوفان گفت: “دیگه وقتشه، آقا کمال را از شرکت بیرون بندازیم، قبل از اینکه بخواهد به خانه جدیدش برود.” زینب هنگام رفتن به دانشگاه، سری به صالح اوزن زد و او نیز از دور او را نگاه می‌کرد. به عامر زنگ زد و پرسید: “چرا همه زن‌ها از دست من فرار می‌کنند؟ زینب نه تلفن جواب می‌دهد و نه هیچ چیز.” عامر پاسخ داد: “برای اینکه تو نباید منتظر شانس بمانی، باید خودت شانس بسازی.” بانو نیز به عامر گفت: “شب برایت یک سوپرایز دارم.”

ویدان متوجه شد که کسی خانه را خریده است. به اتاق اَکیا رفت و گفت: “خانه را یک نفر خریده، حتماً عامر خیلی ناراحت می‌شود که نتوانسته برایت بخرد.” اَکیا گفت: “می‌دونه.” در همان لحظه، کمال را دید که به او علامت داد بیاید بیرون. اَکیا نیز گفت: “مامان، من کار دارم، می‌روم فعلاً.” ویدان به آن خانه رفت تا بفهمد چه کسی آن را خریده است.

سریال اکیا (5)

قسمت بیستم ۲۴ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

پیک یک نامه می‌آورد و خطاب به خانم یدا می‌گوید این نامه برای شماست. حیدر نامه را باز می‌کند که ناگهان ویدان می‌رسد و می‌پرسد: «می‌دانی همسایه جدیدمان کیست؟ کمال سویدر است!»

حیدر پاسخ می‌دهد: «بیا نگاه کن، این نامه از طرف لیلاست. او هم مثل تو قصد خرید خانه را دارد!»

صالح، زینب را به دانشگاه می‌رساند. زینب از او می‌پرسد: «این هفته برنامه تئاتر دارم، می‌آیی؟»
صالح با تعجب می‌گوید: «فکر کردم آدم شده‌ای! اما باشه، می‌آیم.»

بعد از رفتن صالح، اوزان پیدایش می‌شود و مدام سعی می‌کند با زینب صحبت کند. زینب با ناراحتی می‌گوید: «برو اوزان، این امکان ندارد.»
اوزان می‌گوید: «هیچ‌کس برایم مهم نیست» و سعی می‌کند زینب را ببوسد.
زینب او را از خود دور می‌کند و می‌گوید: «چه کار می‌کنی اوزان؟ لطفاً برو.»

کمال که می‌داند عامر ممکن است برایش مشکل درست کند، با شرکای دیگر جلسه می‌گذارد و کارها را محکم و قوی پیش می‌برد.
سپس نزد اکیا می‌رود تا با او صحبت کند، اما اکیا عجله دارد و می‌گوید: «ببخشید آقای کمال، من عجله دارم.»
او همچنین گوشی یاسمین را با این بهانه که گوشی خودش شارژ ندارد، از او می‌گیرد.
در ماشین به لیلا زنگ می‌زند و می‌گوید: «باید تو را ببینم، لیلا.»

لیلا در یک مرکز خیریه مشغول بازی با بچه‌هاست. اکیا به او می‌گوید: «پس تو هم در این کارها هستی، نه؟ انگار خیلی وقت است تو را می‌شناسم. تا به حال بچه‌ای داشتی؟»
ناگهان زمان به عقب برمی‌گردد، به روزی که لیلا لباس عروس پوشیده و ویدان به او می‌گوید: «چه کار می‌کردم؟ تا آخر عمرم مخفی می‌کردم؟ باید عادت کنیم لیلا، چون من حاملم.»
لیلا با خشم پاسخ می‌دهد: «از هر دوی شما متنفرم. از این به بعد شما دشمن من هستید، همین!»
صحنه به زمان حال بازمی‌گردد. لیلا می‌گوید: «نه، بچه‌ای نداشتم، اما این دلیل نمی‌شود بچه‌ها را دوست نداشته باشم. خب، تو چه کاری با من داشتی؟»
اکیا می‌گوید: «راستش لیلا، آمدم تا تو با کمال صحبت کنی.»
لیلا با تعجب می‌پرسد: «آه، چرا خودت با او حرف نمی‌زنی؟»
اکیا توضیح می‌دهد: «عامر به من و کمال شک کرده. اگر چیزی بفهمد، مطمئناً به خانواده کمال آسیب می‌زند. خواهش می‌کنم به او بگو از ما دور بماند.»

بعد از رفتن اکیا، لیلا به کمال زنگ می‌زند و می‌گوید: «فکر کنم حدس تو درست بود، کمال. اکیا چیزی را از تو پنهان کرده…»

عامر در حال صحبت است که پیک یک بسته می‌آورد و می‌گوید: «این را به خود آقای عامر بدهید.»
ناگهان عامر دستور می‌دهد: «بگیریدش!»
و آنها به دنبال پیک می‌دوند. پیک فرار می‌کند و وقتی او را می‌گیرند، عامر می‌پرسد: «تو کی هستی؟»
پیک با ترس می‌گوید: «آقا، به خدا من فقط یک پیکم.»
عامر می‌پرسد: «پس چرا فرار کردی؟»
پیک جواب می‌دهد: «شما یک‌باره به دنبالم افتادید، خب…»
در همین حال، گوشی عامر زنگ می‌خورد و همان فرد ناشناس به او می‌گوید: «آن بیچاره فقط یک پیک است، به او کاری نداشته باش. من پنج سال پیش از تو قول گرفتم که دنبالم نیایی!»

قادر که از بالا همه چیز را می‌بیند، از عامر می‌پرسد: «بار دیگر از تو پرسیدم چه کسی تو را تهدید می‌کند؟» و سپس فلشی را که همان فرد ناشناس برای عامر فرستاده بود، می‌بیند.
قادر می‌گوید: «حالا برویم با هم ببینیم این چیست.»
اما عامر پس از باز کردن فلش، آن را فرمت می‌کند و تنها یک پیام نمایش داده می‌شود: «باید از این به بعد به پسرت اعتماد کنی، بابا.»

اکیا نزد بچه‌های گروه بازمی‌گردد و با آنها صحبت می‌کند که آسو می‌آید و می‌گوید: «برای بچه‌ها قهوه آوردم.»
اکیا با خنده می‌گوید: «مرسی، ولی فکر کنم خیلی کمه!»
آسو می‌گوید: «اکیا، من برای دوستی آمدم. می‌شودی اینطور رفتار نکنی؟ کمال خیالش راحت بود که مرا نزد یک دوست گذاشته!»
اکیا پاسخ می‌دهد: «پس فکر کنم از این به بعد همدیگر را بیشتر می‌بینیم، چون همسایه شده‌ایم، نه؟»
آسو با تعجب می‌پرسد: «همسایه؟»
اکیا می‌گوید: «مگر نمی‌دانستی آقای کمال خانه جلویی ما را خریده؟»
آسو با ناراحتی می‌گوید: «حتماً می‌خواست بعداً به من بگه!»

حیدر با وکیلش صحبت می‌کند و می‌گوید: «ممکن است ویدان قیمت خیلی بالایی پیشنهاد دهد. لطفاً با لیلا صحبت کن تا به او کمک کنم.»
نوزات (وکیل) با لیلا تماس می‌گیرد، اما لیلا می‌گوید: «حیدر جزو دشمنان من است و من به کمک او نیازی ندارم.»

کمال با خانمی به نام سارپ صحبت می‌کند تا اکیا را به پرورشگاه بکشاند، و اکیا نیز بدون اینکه بداند این پیشنهاد از طرف کمال است، آن را می‌پذیرد.

آسو با یک جعبه شیرینی نزد کمال می‌آید. کمال می‌پرسد: «این چیست؟»
آسو پاسخ می‌دهد: «شیرینی خانه جدیدت دیگر.»
کمال معذرت‌خواهی می‌کند: «واقعاً متأسفم آسو، باز یادم رفته.»
آسو با ناراحتی می‌گوید: «یادت رفته، مهم نیست. اما شنیدن این حرف از زبان اکیا کوزجی اوغلو سخت است، کمال. تو دوست نداری به آن دختر نزدیک شوی، چون می‌ترسی بفهمی او عشق قدیمی تو بوده، نه؟»

سریال اکیا (5)

قسمت بیستم ۲۵ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

کمال با آسو صحبت می‌کند و به او می‌گوید: “همه چیز مربوط به گذشته بوده است. مطمئن باش دیگر همه چیز بین من و اکیا تمام شده.” و آسو را قانع می‌کند.
فهیمه به طور اتفاقی با اکیا روبرو می‌شود. اکیا به او می‌گوید: “آن روز شما حرف‌هایتان را زدید و من شنیدم. حالا نوبت من است که حرف بزنم و شما باید گوش کنید. من دیگر هیچ آسیبی به کمال نمی‌رسانم، قول می‌دهم دیگر دلش را نشکنم.”
فهیمه پاسخ می‌دهد: “شما بهتر است در مورد شکستن دل دیگران صحبت نکنید، چون فکر می‌کنم باید خجالت بکشید، اکیا خانم!” و در نهایت از او جدا می‌شود.

صالح با کمال قرار می‌گذارد و پس از مکث‌های زیاد به کمال اعتراف می‌کند که عاشق زینب شده و زینب نیز او را دوست دارد. کمال عصبانی می‌شود و می‌پرسد: “از چه زمانی؟”
صالح با خجالت سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: “خیلی وقت است!”
کمال دستش را روی شانه او می‌گذارد و می‌گوید: “چه کسی بهتر از تو می‌تواند از خواهرم مراقبت کند؟” سپس به زینب زنگ می‌زند و از او می‌خواهد که با هم ناهار بخورند.

قادر و عامر با هم بیرون می‌روند تا صحبت کنند. قادر می‌پرسد: “اینجا چه می‌بینی، عامر؟”
عامر پاسخ می‌دهد: “یک عده آدم که به راحتی می‌توانم کاری کنم از جلوی راهم کنار بروند.”
قادر با عصبانیت می‌گوید: “تو به خاطر کینه‌ات نسبت به کمال داری شکست می‌خوری. من برای حفظ این نام و این امپراتوری بسیار تلاش کرده‌ام و نمی‌گذارم به این راحتی نابود شود.”
عامر با ناراحتی پاسخ می‌دهد: “اگر تو واقعاً می‌دانستی چطور از یک امپراتوری محافظت کنی، از مادرم محافظت می‌کردی.”
قادر عصبانی می‌شود و قصد دارد به عامر سیلی بزند، اما منصرف می‌شود و می‌گوید: “هرگز مرا با یادآوری مادرت ناراحت نکن!”

عامر متنی از پدرش برای مادرش می‌خواند. دستش را روی صورت بی‌حرکت مادرش می‌کشد و با چشمانی باز به بالا نگاه می‌کند و می‌گوید: “من مانند پدر نمی‌شوم، مادر. حتی اگر اکیا هر روز مرا بکشد، من برای محافظت از او قوی می‌مانم و هرگز دستش را رها نمی‌کنم. همیشه او را دوست خواهم داشت.”
سپس عامر دستمزد پرستار را می‌دهد. بانو به او زنگ می‌زند و می‌پرسد: “کجایی عزیزم؟ مگر قرار نبود بیایی؟”
عامر پاسخ می‌دهد: “نتوانستم بیایم. دردت چیست؟”
بانو التماس می‌کند: “لطفاً بیا تا رو در رو به تو بگویم!”
عامر به برگه سونوگرافی نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.

اکیا که قرار بود به پرورشگاه برود، به ویدان پیام می‌دهد که شب نمی‌آید. کمال نیز به لیلا می‌گوید: “فرصتی که می‌خواستم فراهم شد. امروز با او تنها صحبت خواهم کرد.” و لیلا از او حمایت می‌کند.
قادر با خشم به عکس مادر عامر نگاه می‌کند و می‌گوید: “چرا اینطور شد، مژگان؟ چون نتوانستی مرا تحمل کنی؟ چون ضعیف بودی؟ چون نتوانستی از پسرت محافظت کنی؟ و او هرگز شبیه تو نخواهد شد!”

صالح و زینب با هم به خانه می‌روند. صالح بسیار خوشحال است و می‌گوید: “عروسی در راه است!”
اما زینب می‌گوید: “هنوز برای ازدواج زود است، من هنوز بچه‌ام.”
صالح پیشنهاد می‌دهد: “پس برای مدتی نامزد می‌مانیم.”
اما زینب از هیچ چیز خوشحال نیست و به خانه می‌رود.

اکیا وقتی به پرورشگاه می‌رود، می‌بیند کمال نیز آنجاست. از خانم سارپ می‌پرسد: “آقای کمال هم دعوت بودند؟”
سارپ پاسخ می‌دهد: “در واقع، آقای کمال ما را دعوت کرده‌اند.”
کمال به اکیا نزدیک می‌شود و می‌پرسد: “می‌خواستی با من صحبت کنی؟ اینجا هیچ کس نمی‌تواند ما را پیدا کند. اتفاقاً من هم از تو سوالاتی دارم.”
و بالاخره شب فرا می‌رسد.
کمال و اکیا برای صحبت کردن می‌روند. کمال از او می‌خواهد: “شروع کن، چه می‌خواستی به من بگویی؟”
اکیا توضیح می‌دهد: “کمال، چاره‌ای نداشتم جز اینکه با عامر ازدواج کنم. عامر به ما شک کرده است و حتی ممکن است گوشی من را شنود کند. تو باید از من دور بمانی.”
کمال می‌پرسد: “چیزی هست که باید در مورد گذشته به من بگویی، اکیا؟ چیزی که مربوط به گذشته باشد؟”
اکیا با تردید پاسخ می‌دهد: “کمال، ازدواج من با عامر… یعنی…”
کمال منتظر می‌ماند و می‌گوید: “خب؟”

صالح در حال صحبت با تلفن است که ناگهان کشتی منفجر می‌شود و او با گریه به سمت کشتی می‌دود.

سریال اکیا (6)

قسمت بیستم ۲۶ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

کمال و اکیا در ماشین هستند. کمال با عصبانیت می‌گوید: «پس بیا صادق باشیم. دلت برایم سوخته که آمدی با من حرف بزنی؟ یعنی من از دور اینقدر بیچاره و درمانده به نظر می‌ رسم؟» سپس اضافه می‌کند: «می‌دانی اکیا؟ تو فقط به فکر آرامش خودتی.» اکیا بلند می‌شود تا از ماشین خارج شود، اما کمال به او می‌گوید: «پیاده شو.» اکیا با لجبازی پاسخ می‌دهد: «پیاده نمی‌شوم.»

آنها در ماشین به بحث خود ادامه می‌دهند تا اینکه ناگهان کمال متوجه می‌شود راه را اشتباه آمده‌اند. او سعی می‌کند ماشین را برگرداند، اما چرخ‌های ماشین در گل گیر می‌کنند و نمی‌توانند حرکت کنند. اکیا با تعجب می‌پرسد: «آنقدر از دست من عصبانی بودی که راه را گم کردی؟» کمال با ناراحتی پاسخ می‌دهد: «آره، چون هرچه می‌گویم ساکت شو، باز هم حرف می‌زنی! واقعاً لجبازی!»

وقتی به گوشی‌هایشان نگاه می‌کنند، متوجه می‌شوند آنتن ندارند. کمال پیشنهاد می‌کند که به سمت یک روستا یا جایی بروند تا بتوانند شب را آنجا بگذرانند. در راه، اکیا به او می‌گوید: «بیا یکم استراحت کنیم. من خسته شده‌ام.» کمال متوجه می‌شود که اکیا سردش است، بنابراین پالتوی خود را درمی‌آورد و روی شانه‌های او می‌اندازد. اکیا چشمانش را می‌بندد و عطر پالتو را به آرامی استنشاق می‌کند.

کمال به او نگاه می‌کند و اکیا می‌گوید: «چیزیش نیست، فقط بینی‌ام یخ زده.» کمال با نگرانی می‌پرسد: «گونه‌هایت قرمز شده، آیا تب داری؟» اکیا با خجالت پاسخ می‌دهد: «راستش، فقط خجالت می‌کشم.»

بالاخره آن دو به یک خانه خالی می‌رسند. در همین حال، صالح با گریه می‌گوید: «منبع درآمدم سوخت، نان و خانۀ من نابود شد.» اوزان از دور همه چیز را می‌بیند و با نگرانی فکر می‌کند: «همه چیز از کنترل خارج شده. فکر کنم عامر دارد می‌آید.»

در خانه، ویدان به عامر می‌گوید که اکیا برایش پیام فرستاده و گفته که شب را در کارگاه می‌ماند. عامر بلافاصله به کارگاه می‌رود، اما اکیا آنجا نیست. گوشی او نیز آنتن ندارد.

کمال و اکیا وارد خانه می‌شوند و متوجه می‌شوند که داخل خانه حتی از بیرون نیز سردتر است. کمال برای جمع‌آوری هیزم به بیرون می‌رود و پس از بازگشت، اکیا به او می‌گوید: «ماکارونی درست می‌کنم با یک سورپرایز.» سپس یک بطری شراب را نشانش می‌دهد. کمال با جدیت به او هشدار می‌دهد: «اکیا، حواست باشد برای چه اینجا هستیم. امیدوارم شوهرت به خاطر من نگرانت نشده باشد.»

عامر به تانر تلفن می‌زند و می‌پرسد: «کمال کجاست؟» تانر پاسخ می‌دهد: «نمی‌دانم، باید از آسو بپرسی.» کمال نیز به آسو زنگ می‌زند و می‌گوید: «با آقای کمال کار دارم، اما گوشی‌شان آنتن نمی‌دهد. شما نمی‌دانید کجا هستند؟» آسو می‌گوید: «آخرین بار در مراسم خیریه بود، ولی من از او خبری ندارم.» وقتی به خیریه زنگ می‌زنند، خانم سارپ توضیح می‌دهد که اکیا و کمال با هم برگشته‌اند.

اکیا غذا را آماده می‌کند و مدام شراب می‌نوشد. کمال به او می‌گوید: «دیگه بسه.» اکیا با کنایه می‌پرسد: «تو چرا نمی‌نوشی؟ نکنه می‌ترسی کنترل خودت را از دست بدهی؟»

کمال به لب‌های اکیا خیره می‌شود و با صدایی آرام می‌گوید: «از وقتی که آمده‌ای، مدام می‌خواهی با من حرف بزنی، حتی پیش لیلا هم رفتی. اما من دیگر خسته شده‌م. اکیا، آنقدر تلاش کردی خودت را به من ثابت کنی، آنقدر قلب مرا فشردی و سپس رهایش کردی.»

اکیا با اشک پاسخ می‌دهد: «من قبل از تو، حتی یادم نبود که قلبی دارم.» کمال با ناراحتی می‌پرسد: «چرا این کارها را می‌کنی، اکیا؟ من هم یک آدمم، کسی که سال‌ها پیش دیوانه‌وار عاشقت بود. دیگر سعی نکن خودت را در قلب من جا کنی، دیگر اینطور به من نگاه نکن، ذهن مرا آشفته نکن.»

اکیا با آرامش می‌گوید: «نگران نباش، نه آرامش تو را به هم می‌ریزم، نه به شوهرم خیانت می‌کنم. اما همچنان به تو نگاه می‌کنم، چون من هم دیوانه‌وار عاشقتم.» کمال با صدایی لرزان می‌گوید: «هیس، بس است.» سپس می‌رود تا بخوابد.

اکیا آرام دستش را روی صورتش می‌کشد و پتو را روی خود می‌اندازد. او آهنگی را زمزمه می‌کند: «یک بار عاشق شدن… یعنی هزار بار مردن…»

کمال که خود را به خواب زده بود، دوباره اشک‌هایش جاری می‌شود و می‌گوید: «هیس… ساکت شو.» سپس از جایش بلند می‌شود. اکیا می‌پرسد: «چرا؟» و کمال پاسخ می‌دهد: «چون دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، می‌فهمی؟»

اکیا دستش را به سمت او دراز می‌کند و می‌گوید: «کمال، دستم را بگیر. خواهش می‌کنم، بیا فقط امشب فقط من و تو در این دنیا باشیم.» او دست کمال را می‌گیرد و به نرمی به او می‌گوید: «دراز بکش.» کمال دراز می‌کشد و هر دو با چشمانی پر از اشک به یکدیگر نگاه می‌کنند. اکیا دستش را روی صورت کمال می‌کشد و با احساس می‌گوید: «تو در قلب منی، کمال. تو قلب منی.»

در همین حال، عامر به خیریه می‌رود و همان خانم به او می‌گوید که اکیا و کمال رفته‌اند و اگر هنوز نرسیده‌اند، احتمالاً به خاطر مسیر انحرافی است که در آن گرفتار شده‌اند. عامر آدرس آن مسیر را می‌گیرد و تا رسیدن به ماشین کمال پیش می‌رود. اما اکیا و کمال همچنان در همان کلبه هستند.

سریال اکیا (6)

قسمت بیستم ۲۷ سریال اکیا ” عشق بی پایان ” :

عامر در را باز می‌کند و متوجه می‌شود خانه خالی است.
نگاهی به بخاری می‌اندازد که هنوز گرم است و ساعت را نگاه می‌کند که نشان می‌دهد یک ساعت عقب‌تر است.
اکیا: تو قلب منی کمال!
کمال سریع از جایش بلند می‌شود: خوب، دیگر بلند شو برویم.
اکیا هم بلند می‌شود و اشک‌هایش را پاک می‌کند: بله، دیگر برویم.
آن‌ها به یک پمپ بنزین می‌روند.
اکیا آنتن موبایلش وصل می‌شود و پیام‌های یاسمین را می‌بیند.
یاسمین به او گفته که عامر بسیار عصبانی بوده و از اکیا می‌خواهد به او زنگ بزند.
اکیا به عامر زنگ می‌زند و می‌گوید: من در پمپ بنزین هستم.
کمال می‌گوید: تا وقتی شوهرت بیاید، اینجا می‌مانم.
اما اکیا پاسخ می‌دهد: نمی‌خواهم مشکل پیش بیاید، لطفاً برو.
کمال سوار یک تاکسی می‌شود تا از دور رفتن او را ببیند.
وقتی عامر می‌رسد، با عصبانیت دست اکیا را می‌گیرد و او را به داخل ماشین می‌کشاند: کمال هم اینجا بود، مگر نه؟
اکیا: بله، اما او فقط من را رساند و رفت. او کار اشتباهی نکرده، عامر.
عامر: اگر او مقصر نیست، پس تو مقصری؟ آیا باید هر دویمان را از بین ببرم تا نه جرمی باقی بماند و نه اشتباهی؟
عامر که مانند سگ حسود شده، سرعت ماشین را افزایش می‌دهد.
اکیا: عامر، لطفاً آروم…
عامر ماشین را به کنار می‌کشد و متوقف می‌کند.
اکیا بیشتر گریه می‌کند.
عامر: تمام شد، آروم باش.
اکیا: بله، بیا من را بکش و راحتم کن. از این زندگی خسته شده‌ام.
او با عصبانیت به صورت عامر فریاد می‌زند: تو زندگی را از من دزدیدی! تو پنج سال از زندگی‌ام را از من گرفتی 😭
عامر او را در آغوش می‌گیرد و بارها عذرخواهی می‌کند.
کمال نزد صالح می‌رود و او را دلداری می‌دهد.
صالح: پلیس‌ها شک کرده‌اند که این حادثه عمدی بوده. من مطمئنم کار عامر است، چون می‌خواهد به نزدیکان تو آسیب برساند.
عامر، اکیا را به خانه می‌رساند و خودش نزد کمال می‌رود و به او هشدار می‌دهد که از اکیا دور بماند.
او همچنین به کمال می‌گوید جرات نکند به دارایی‌هایش دست درازی کند، وگرنه عواقب بدی خواهد دید.
کمال: این تو هستی که مرا به جنگ دعوت می‌کنی.
کمال به صالح می‌گوید: امشب یک چیز دیگر هم برایم ثابت شد، اینکه عامر از دست دادن اکیا را می‌ترسد.
اکیا فقط به من گفت این ازدواج اجباری بوده، اما نگفت چرا…
صالح: پسر، تو دیوانه شده‌ای! او شوهر دارد و تو اینجا برای خودت خیال‌پردازی می‌کنی.
صبح، حیدر نزد اکیا می‌رود و از او می‌پرسد: دیشب با کی بودی؟
اکیا پاسخ می‌دهد: با کمال.
حیدر: به تو گفته بودم از آن پسر دور بمان، اکیا.
اکیا: اما پدر، اگر عامر به خاطر من به او آسیبی برساند، هرگز نمی‌توانم خودم را ببخشم.
حیدر: اما تو کاری نمی‌توانی بکنی. مراقب خودت باش، دخترم.
اکیا هنگام شستن دست‌هایش، کبودی روی بازویش را می‌بیند که کار عامر است: وحشی!
اوزان با عامر درباره دست بریده‌ای که به آب داده صحبت می‌کند.
عامر می‌گوید: خوب است که حداقل برای به دست آوردنش تلاش کردی.
اوزان: فکر می‌کنی گیر نمی‌افتم؟
عامر: آدم‌های من کار را درست می‌کنند، اما تو باید به فکر یک دروغ بزرگ برای پوشاندن دست سوخته‌ات باشی…
اکیا اوزان را صدا می‌زند و نزدش می‌رود: دستت چی شده، اوزان؟
اوزان: هیچی، بریده.
اکیا دستش را نگاه می‌کند: اوزان، این سوختگی است، بریدم چیه؟
اوزان: راستش، باز با ماشین عامر رفتم و در راه خراب شد. موقع درست کردنش، دستم اینجوری شد.
بانو دوباره به عامر یادآوری می‌کند که باید او را ببیند.
لیلا و کمال با هم بیرون می‌روند تا صحبت کنند.
کمال دوباره برای لیلا توضیح می‌دهد که ازدواج اکیا اجباری بوده است.
لیلا می‌گوید: یک بار دیگر بیا عکس‌های عروسی اکیا و عامر را نگاه کنیم.
بعد از نگاه کردن می‌گوید: دیدی؟ به نظرت این آدم خوشحال است؟

عکس های جدید سریال اکیا okeea

سریال اکیا (7)

سریال اکیا (8)

سریال اکیا (9)

سریال اکیا (10)

سریال اکیا (11) سریال اکیا (12) سریال اکیا (13) سریال اکیا (14) سریال اکیا (15) سریال اکیا (16)  سریال اکیا (18)

سریال «اکیا» که این روزها به عنوان نسخه فارسی سریال «کارا سودا» یا همان «عشق بی‌پایان» معرفی می‌شود، داستان رابطه میان همسر امیر و دوست دختر سابق کمال را روایت می‌کند.
او دختر ویلدان است که در خانواده‌ای ثروتمند بزرگ شده، در حالی که اوندر از یک خانواده معمولی می‌آید. اکیا یک برادر دوقلو به نام اوزان دارد. او دختری شاد و رها است و با وجود ثروت خانوادگی، همیشه از زندگی تجملاتی فاصله گرفته است.
زمانی که اکیا و کمال عاشق هم بودند و قصد ازدواج داشتند، اوزان مرتکب قتل یک زن می‌شود. برای پنهان کردن این جنایت، اکیا مجبور می‌شود با امیر کوزجواوغلو ازدواج کند و پیشنهاد ازدواج کمال را رد می‌کند. کمال تصور می‌کند که اکیا به خاطر مسائل مالی او را رد کرده است.
این اتفاق باعث ناراحتی کمال می‌شود و او استانبول را ترک می‌کند. سال ۲۰۱۵ فرا می‌رسد و اکیا هنوز همان عشق اولیه به کمال را در دل دارد و هر روز با امید دیدار او، قوی‌تر می‌شود. با بازگشت کمال به استانبول برای کار روی یک پروژه در شرکت امیر، ماجراهای تازه‌ای آغاز می‌شود…
این سریال یکی از پرهزینه‌ترین تولیدات تلویزیونی ترکیه است و جوایز متعددی را از آن خود کرده است. به دلیل هزینه‌های بالای خرید حقوق پخش، شایعه شده که یک برند جدید از این سریال حمایت مالی کرده است؛ برندی به نام «اکیا» که در زمینه تولید لوازم آرایشی و محصولات پوست و مو فعالیت دارد.
نام اکیا در واقع نام جدید شخصیت «نیهان» است که توسط نسلیحان آتاگول بازی می‌شود.
یکی دیگر از بازیگران موفق این سریال، بوراک اوزچیویت است که او را از نقش‌های کامران در «چکاوک» و بالی‌خان در «حریم سلطان» می‌شناسیم. او با چهره جذابش یکی از عوامل محبوبیت سریال اکیا به شمار می‌رود.
حضور برند آرایشی بهداشتی اکیا در این سریال با واکنش‌های مختلفی هم همراه بوده است. برای مثال، برخی کاربران در اینستاگرام این موضوع را به تمسخر گرفته‌اند. یکی از کاربران نوشته: «خوشبختانه پشمک حاج‌عبدالله اسپانسر این سریال نشد!» و دیگری آن را بسیار عجیب و خنده‌دار توصیف کرده است.

سریال اکیا (19) سریال اکیا (20) سریال اکیا (21) سریال اکیا (22) سریال اکیا (23)

یکی از پر طرفدار ترین سریال های ترکی مشهور کشور ترکیه سریال اکیا می باشد که از شبکه جم در حال پخش می باشد . و شما می توانید خلاصه داستان سریال اکیا را در دنیای عکس سریال و عکس بازیگران سریال را در  سایت دیلی مشاهده نمایید.

زمان پخش سریال اکیا از جمعه تا چهارشنبه هر شب ساعت ۱۰ پخش خواهد شد

این سریال ترکی، یکی از پرخرج‌ترین و با هزینه‌ترین تولیدات تلویزیونی در ترکیه به شمار می‌رود و توانسته جوایز متعددی را از آن خود کند.

شایعه شده که برای تأمین هزینه‌های ساخت این مجموعه، یک برند جدید وارد عمل شده است. گفته می‌شود شرکت “اکیا” که در زمینه تولید لوازم آرایشی و محصولات مراقبت از پوست و مو فعالیت دارد، حامی مالی این سریال بوده است.

در این سریال، نام شخصیتی به نام نیهان که توسط نسلیحان آتاگول بازی می‌شود، به “اکیا” تغییر یافته است.

یکی دیگر از بازیگران موفق این سریال، بوراک اوزچیویت است. او پیش از این در نقش کامران در سریال “چکاوک” و در نقش بالی‌خان در سریال “حریم سلطان” ظاهر شده است.

سریال اکیا (24) سریال اکیا (25) سریال اکیا (26) سریال اکیا (27) سریال اکیا (28)

خلاصه داستان سریال اکیا

سریال اکیا که این روزها با عنوان نسخه فارسی سریال “کارا سودا” یا همان “عشق سیاه” معرفی می‌شود، داستان رابطه‌ی عمیق بین همسر امیر و دوست دختر سابق کمال را روایت می‌کند.
اکیا دختر ویلدان است که در خانواده‌ای پولدار بزرگ شده، در حالی که کمال از یک خانواده معمولی برخاسته است. اکیا یک برادر دوقلو به نام اوزان دارد.
او دختری شاد و رها است و با وجود ثروت خانوادگی، همیشه از زندگی تجملاتی و پُردست‌وپاکن فاصله گرفته است.
در روزهایی که اکیا و کمال عمیقاً عاشق هم بودند و به ازدواج فکر می‌کردند، اوزان مرتکب قتل یک زن می‌شود.
اکیا برای پنهان کردن این جنایت، مجبور می‌شود با امیر کوزجواوغلو ازدواج کند و بنابراین پیشنهاد ازدواج کمال را رد می‌کند.
کمال تصور می‌کند که اکیا به خاطر پول و موقعیت بهتر، او را رها کرده و به همین دلیل بسیار اندوهگین شده و استانبول را ترک می‌کند.
سال ۲۰۱۵ فرا می‌رسد و اکیا هنوز همان عشق نخستین را در دل دارد و هر روز با امید دیدار دوباره‌ی کمال، قوی‌تر می‌شود.
با بازگشت کمال به استانبول برای کار روی یک پروژه در شرکت امیر، همه چیز از نو آغاز می‌شود…

سریال اکیا (29) سریال اکیا (30)

سریال اکیا (31)

قسمت آخر سریال اکیا

سریال اکیا (32) سریال اکیا (33) سریال اکیا (34)

%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d8%a7%da%a9%db%8c%d8%a7

خلاصه داستان سریال اکیا

سریال «اکیا» که این روزها با عنوان نسخه فارسی مجموعه «کارا سودا» یا همان «عشق سیاه» معرفی می‌شود، داستان رابطه میان همسر امیر و دوست دختر سابق کمال را روایت می‌کند.
اکیا دختر ویلدان است که در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده، در حالی که اوندر متعلق به خانواده‌ای معمولی و متوسط است. اکیا یک برادر دوقلو به نام اوزان دارد.
او دختری شاد و رها است و با وجود رشد در خانواده‌ای پولدار، همیشه از زندگی تجملاتی و پُردستگاه فاصله گرفته است.
در روزهایی که اکیا و کمال عمیقاً عاشق هم بودند و در فکر ازدواج به سر می‌بردند، برادرش اوزان مرتکب قتل یک زن می‌شود.
برای پنهان کردن این جنایت، اکیا ناچار می‌شود با امیر کوزجواوغلو ازدواج کند و بنابراین پیشنهاد ازدواج کمال را رد می‌کند.
کمال تصور می‌کند که اکیا به خاطر پول و موقعیت بهتر، او را رها کرده و به همین دلیل بسیار اندوهگین می‌شود و استانبول را ترک می‌کند.
سال ۲۰۱۵ فرا می‌رسد و اکیا هنوز همان عشق نخستین را در دل دارد و هر روز با امید دیدار دوباره کمال، قوی‌تر می‌شود.
با بازگشت کمال به استانبول برای کار روی یک پروژه در شرکت امیر، بار دیگر فصل تازه‌ای از ماجراها آغاز می‌گردد…

 

%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d8%a7%da%a9%db%8c%d8%a7

کمال، یک مهندس معدن جوان و کم‌بضاعت است که برای تأمین زندگی خود و کارگرانش، در دل کوه و معدن سخت کار می‌کند. او با وجود فقر، شخصیت بااعتمادبه‌نفس و شرافتمندی دارد. روزی دختری به نام اکیا (نیهان) را از غرق شدن نجات می‌دهد و همین اتفاق، سرآغاز آشنایی و تحولی بزرگ در زندگی هر دوی آنها می‌شود.
مدتی بعد، برادر اکیا (نیهان) با مشکل بزرگی روبرو می‌شود و او برای نجات برادرش، ناچار می‌شود با امیر —مردی که به او علاقه‌ای ندارد— ازدواج کند. پس از این ماجرا، کمال استانبول را ترک می‌کند و در معدن دیگری مشغول کار می‌شود.
اما وقتی به استانبول بازمی‌گردد، در دل خود آرزوی انتقام از معشوقه‌ی سابقش —اکیا (نیهان) که حالا ازدواج کرده— را می‌پروراند. داستان با روابط پیچیده‌ی عاشقانه میان کمال، اکیا (نیهان) و همسرش ادامه پیدا می‌کند و در نهایت، قصه‌ی جذاب و پرشور آنها به نقطه‌ی اوج خود می‌رسد.
فصل اول این مجموعه در میانه‌های سال ۲۰۱۶ به پایان رسید و هم‌اکنون فصل دوم آن از شبکه استار ترکیه در حال پخش است.

سریال اکیا (35)

بوراک اوزچویت بازیگر نقش کمال در سریال  اکیا

بوراک اوزچیویت، نقش کمال را بازی می‌کند. کمال یک مهندس معدن است و در یک خانواده ساده و کم‌درآمد زندگی می‌کند. خانواده او شامل پدر، مادر، یک خواهر کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش می‌شود. زندگی کمال وقتی دگرگون می‌شود که به طور اتفاقی با دختری به نام اکیا (نیهان) آشنا می‌گردد. این آشنایی به زودی به عشقی عمیق بین آن دو تبدیل می‌شود.

اما در روز خواستگاری، اتفاقی غیرمنتظره رخ می‌دهد و پاسخ اکیا (نیهان) به پیشنهاد ازدواج، “نه” است. این رد شدن، کمال را به شدت می‌رنجاند. او برای فرار از این شرایط، به یک روستا می‌رود تا در یک معدن زغال سنگ کار کند.

پس از پنج سال، کمال به شهر بازمی‌گردد. اما این بار، او با انگیزه‌ای دیگر پا به زادگاهش می‌گذارد: او می‌خواهد از کسانی که باعث رنجش شده‌اند انتقام بگیرد و در عین حال، دوباره دل اکیا (نیهان) را به دست آورد.

سریال اکیا (36)

نسلیهان اتاگول بازیگر نقش نیهان در سریال ترکی اکیا

نسلیهان اتاگول که با نام نیهان نیز شناخته می‌شود، یک نقاش است. او در کنار پدر، مادر و برادر کوچک‌ترش زندگی می‌کند و خانواده‌اش از نظر مالی در وضعیت خوبی به سر می‌برند. در طی یک رخداد، او دل به کمال می‌بندد و عاشق او می‌شود. اما کم‌کم شرایط پیچیده و برایش غیرمنتظره می‌شود. در روز خواستگاری، نیهان به کمال «نه» می‌گوید و در نهایت با مرد دیگری ازدواج می‌کند. با این حال، هنوز هم در دلش عشق به کمال زنده است.

سریال اکیا (37) سریال اکیا (38)

کان اورگانچی بازیگر نقش امیر در سریال اکیا

کان اورگانجی، هنپیشه‌ای که در این داستان نقش امیر را بازی می‌کند، پسر یک مرد بسیار ثروتمند و بانفوذ است. او آدمی متکبر و خودخواه است و عشق شدید و بیمارگونه‌ای به اکیا (نیهان) پیدا کرده است. کان برای نزدیک شدن به اکیا و خانواده‌اش از هیچ اقدامی رویگردان نیست و حتی با تهدید و اجبار سعی می‌کند خود را به آنان تحمیل کند. او برای به دست آوردن دل اکیا، حاضر است با هرکسی وارد درگیری شود. کان شخصیتی خشن دارد و مدام با کمال درگیر می‌شود و با او دعوا می‌کند.

سریال اکیا (39) سریال اکیا (40) سریال اکیا (41) سریال اکیا (42)

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *