اشعار کوهی؛ مجموعه زیباترین غزلیات با عکس نوشته

اشعار کوهی؛ مجموعه زیباترین غزلیات با عکس نوشته

اشعار کوهی شاعر بزرگ ایرانی را در روزانه قرار داده ایم. کوهی (با تخلص «کوهی» یا گاه «انسان») شاعری پارسی‌گوی از قرن نهم هجری قمری به بعد است که دیوان اشعارش (عمدتاً غزلیات عرفانی و عاشقانه) به اشتباه به باباکوهی شیرازی (عارف قرن پنجم هجری به نام ابن باکویه) نسبت داده شده. این انتساب نادرست است، زیرا سبک و زبان اشعار با قرن نهم و دهم هجری (دوره‌ای پس از حافظ) سازگار است و حتی اقتباس‌هایی از غزلیات حافظ در آن دیده می‌شود.

غزلیات کوهی

تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا

نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا

فال خودت رو ببین

🔮

کلیک کن تا ببینیش

عالم همه سرآب‌ست، بودی ندارد از خود

فانی شناسد او را، چشمی که هست بینا

تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی

گر خانه‌ای بسازی بر روی سنگ خارا

کو خسرو و سکندر؟ کو کیقباد و جمشید؟

کو خاتم سلیمان؟ کو تخت و تاجِ دارا؟

بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان

ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را

تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی

چون عیسیِ مجرد، آهنگ کن به بالا

غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد

کونین اعتبار است هستی اوست پیدا

بر خویش عاشقی تو، نه بر خدای جاوید

وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا

کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو

آن جا مبر تن وجان کآن باد هست پیدا

جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا

کردند انبیا همه در کار بوالوفا

دانسته اند قصه الله اشتری

چون یوسفند در سر بازار بوالوفا

حق در وفای بنده مدارا کند بسی

ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا

شب تا بروز ناله وافغان آه ماست

چون بلبلان مست بگلزار بوالوفا

مهر و وفاست کار خداوند لاینام

بنگر شبی بدیده دیدار بوالوفا

در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب

کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا

برای آنکه ظاهر گردد اسما

تجلی می کند حضرت باشیا

بجز ذات و صفاتش نیست موجود

من و اوئیم با هم هر دو تنها

منم خال سیاه روی ماهش

میان چین زلفین مسما

جز او معروف و عارف گونه بینی

یکی بنمایدت اسم مسما

دو عالم از وجود اوست موجود

چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا

ز تقلیب ظهور آن ذات شارح

گهی پنهان نماید گاه پیدا

ز غیر خود تبرا در ازل کرد

بوصل خویشتن دارد تولا

منزه باشد او از نفی و اثبات

چه حاصل شد بگو از لا و الا

بیاد قد او از خویش انسان

چو حرف اولین میباش یکتا

مطلب مشابه: اشعار غنی کشمیری؛ گلچین شعر، غزل و عکس نوشته اشعار

مطلب مشابه: اشعار غبار همدانی شامل زیباترین غزلیات و دو بیتی های احساسی

غزلیات کوهی

ما ذره‌ایم پیشت ای آفتاب جان‌ها

خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا

او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست

سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا

خوانندگان قرآن جز لفظ می‌ندانند

عمری به سر دویدم اندر میان قرا

در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق

گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا

از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد

مرغان کباب گشتند در باغ آشیان‌ها

در دیده‌ها نشینی تا روی خود ببینی

گفتی حکایت خود در کام و در زبان‌ها

تو جان جان جانی در منزل خیالت

چون آفتاب رفتی در جوف آسمان‌ها

گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا

از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها

جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم

کوهی خسته‌دل را دریاب یا الها

جهت مر جسم را باشد نه جان را

مکن محبوس دریای روان را

مرکب کی بود ذات بسیطه

نظر بگشا ببین عین عیان را

به جز هستی واجب ممتنع دان

چو ممکن گفته‌ای هردو جهان را

به حسن خود شود عاشق به هر روی

به چشم او شناس آن دل‌ستان را

به غیر از آب صافی هیچ نشناس

گل سرخ و سفید و ارغوان را

در این بستان چو سر از یاد هو رفت

انا الحق دان نفیر بلبلان را

چو کوهی شد فنا از خود به کلی

نشان گم کرد و دید آن دل‌ستان را

ما نمی بینیم جز ذات خدا

گر نمی بینی تو خود با ما بیا

ما و من جز اختیاری بیش نیست

صادق و کاذب بود صوت و ندا

بگذر از تقلید کانجا ظلمت است

هست در تحقیق صد نور و صفا

من انی گفت در سید نگر

تا شنیدم آیت ثم استوا

دیدمش چون ماه تابان نیمه شب

گفت آن سلطان که کوهی مرحبا

عکس اشعار کوهی

ازگلستان جنان آمد صبا

جان هر سر در روان آمد صبا

بسکه می گوید ز گل گل در چمن

از نفیر بلبلان آمد صبا

سرو شد خرم بباغ اندر چمن

چون بصحن بوستان آمد صبا

تا گل و بلبل بهم شادی کنند

از برای دوستان آمد صبا

مشک بار آورد هر شاخ شجر

کز دو زلف گلرخان آمد صبا

در شب تاریک پیش زلف یار

رهنمای عاشقان آمد صبا

آتش اندر غنچه صد برگ زد

بر سر آب روان آمد صبا

از صبا بشنید کوهی بوی یار

چون سحر زان آستان آمد صبا

شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا

زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا

چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی

بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا

دیدم عیان بدیده او آن جمال را

او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا

جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد

آخر بخنده های شکر بار جان فزا

لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من

می خورد و مست از لب خود داد بوسها

سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما

باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما

صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف

تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما

آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع

ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما

خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی

فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما

حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید

خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما

خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی

واحد القهار شد اثبات گفتار شما

خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار

می‌خورد خون جگر از لعل خونخوار شما

چون پریشان است زلف یار ما

جز پریشانی نباشد کار ما

او بهر صورت که بنماید جمال

هم بدان معنی بود اظهار ما

گفت آن خورشید مه رویان به بین

در دل هر ذره ی دیدار ما

گفتم او را من نیم جمله توئی

گفت آری ماگل و تو خار ما

گفت دانی آفتاب و ماه چیست

لمعه ی از روی پر انوار ما

یک شبی میگفت آن شمع طراز

سوختی از عشق آتش بار ما

او بود خورشید و ما چون سایه ایم

این بود ابحار و ثم الدار ما

ساغر می داد و ما را مست کرد

گفت کوهی فاش کن اسرار ما

به یدین او سرشت چون گل ما

روح قدسی دمید در دل ما

جسم و جان زنده شد از او دردم

باز دیدیم اوست قاتل ما

برزخ جان نوشت طاعت و فسق

او است پیوسته حق و باطل ما

در دل دل نشست و جان شد جان

دوست بگرفت جمله منزل ما

کرد کل را چل صباح خمیر

چل ما شد یکی یکی چل ما

ادب وعلم و معرفت آموخت

عشق بازی است عقل کامل ما

یفعل الله ما یشاء چه گفت

هست الله اسم فاعل ما

ما چو سایه فتاده در بر او

او چو خورشید درمقابل ما

جمله عالم ز وی نظر داریم

گشته چشمانش سحر باطل ما

دل در انگشت او است او در دل

وه ز تحصیل های حاصل ما

در دو چشمم نشست می بینم

گفت انسان مباش غافل ما

ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا

در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا

ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای

نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها

ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات

محض و هم است اینکه میگویند او را منتها

وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت

نیست در کنه ربوبیت تو را ریب و ریا

اقتضای ذات واجب باشد این کز ممکنات

خویش را بر بنده دارد گفتم این روشن ترا

عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زین جهت

بر ملایک سجده واجب شد ز هستی عکس ما

مثل ما جز ما نباشد نیست ما را ضد وند

مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفی

خواستم تا ذات اسماء و صفات خویش را

در مظاهر باز بینم دیدم اکنون با شما

کوهیا آندم که گفت الله الست ربکم

ابتدای مظهر است این مظهرش بی منتها

دیده ام آن ماه را در نیم شب

گفته ام الله اکبر نیم شب

وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول

رفت او از چرخ برتر نیم شب

خواند حق بر مصطفی از روی سر

مصحف و دیوان و دفتر نیم شب

هر که چون مه شد گدای آفتاب

یافت از خورشید زیور نیم شب

بود آنشب نه فلک از بوی عود

سینه پر آتش چو مجمر نیم شب

برتر از سدره نمی شد جبرئیل

گفت میسوزد مرا پر نیم شب

هر که را باشد مراد از روز وصل

می شود بی شک میسر نیم شب

حق چو او را گفت ما زاغ البصر

تا به حضرت رفت یکسر نیم شب

سر برآرد بر فلک چون ماه نو

آنکه بنهد بر زمین سر نیم شب

دید کوهی درّ اشک چشم خویش

دیده را دریای گوهر نیم شب

مطلب مشابه: اشعار حاجب شیرازی؛ گلچین شعر و غزل احساسی از شاعر قدیمی

مطلب مشابه: متفرقات صائب تبریزی (شاهکارهای پراکنده صائب تبریزی شاعر بزرگ ایرانی)

عکس اشعار کوهی

شعرهای زیبای کوهی

گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب

یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب

بهوای گل رخسار تو ای سرو بلند

گرچه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب

جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد

گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب

در خم زلف سیه کار تو چون دربندم

زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب

مینوازی چه نی و میکشی از ناز مرا

وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب

سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر

بهر یکدیدن دیدار بنالم چه عجب

دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد

گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب

دارم از خان وصال یار امید نصیب

زانکه از گلزار میباید نصیب عندلیب

تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون

نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب

او است کز هر دیده می بیند جمال خویشرا

حسن خود می بیند و در خویش میماند عجیب

حق نکه میداردت در هر کجا باشی بحفظ

گر نمی دانی بخوان تو معنی اسم الرقیب

هردعائی را که می گوئی اجابت می کند

هین مشو نومید بر خوان در دعا اسم مجیب

اهل عالم چون مسافر آمدند و می روند

زخمها دارد خدا بر جان مسکین غریب

کوهیا وصف دهان یا رقوت روح تست

هر چه گوئی از لب جانبخش او باشد ربیب

هست آن آفتاب ماه نقاب

مردم دیده ی اولوالالباب

دل و دلدار عین یک دگراند

جان چو کرد از وجود رفع حجاب

نظری کن به بین به دانه و بر

لب لب قشر قشر لب لباب

مدح و دم کو تفاوتت نکند

نیست فرقی میان آب و گلاب

آفتاب قدیم لا شرقی

کرد ذرات را بلطف خطاب

که منم در دل تو ای ذره

دل بدست آر و دلربا دریاب

چشم جان بر گشادم و دیدم

آفتاب منیر و در مهتاب

نقش غیر و خیال باطل رفت

نیست در بحر صاف موج و حباب

از لب لعل ساقی باقی

خورد کوهی مدام نقل و شراب

دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب

گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب

زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش

آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب

شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق

هفت گردون بر سر آن بحر بی کشتی حباب

دید آن سلطان که من فانی شدم از خویشتن

گفت یکسان شو بمن ای بخت بیداری بخواب

آن زمان کز قید تن بر خواستم یکبارگی

همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب

روح کوهی را و جان جمله ذرات را

ذره دیدم عدم اندر مشاع آفتاب

دل چو شستم ز غیر نقش ادب

گفت ما را ز لوح صاد طلب

چون ز اصل و نسب شدم فارغ

گفت لایق شدی بما فارغب

اولم باده داد و سرخوش کرد

بعد از آنهم نهاد لب بر لب

بوسها داد بر دهان دلم

با لب خویش داشت عیش و طرب

سحری بود دیدمش روشن

روی چون آفتاب مه منصب

گفت پرورده ام بشیر و شکر

گفتمش لطف کرده ی یارب

ساغری داد پر ز بدر منیر

می روح القدس نه آب عنب

در کشیدم همه خدا دیدم

خواند بر جانم آیت اقرب

چشم کوهی ندیده در شب و روز

جز رخ و زلف او بروز و به شب

هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب

روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب

با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش

گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب

گل سؤال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست

غنچه بگشاید دهن گوید سؤالش را جواب

در دهان بلبل ای گل صد زبان بگشاده

تا بگویی وصف حسن خویشتن با شیخ و شاب

وه که پیش شمع رخسار جمالش تا بروز

همچو پروانه دل سوزان ما می‌شد کباب

کوهی دیوانه دل شد مست و لایعقل بماند

چون کشید از جام ساقی باده با چنگ و رباب

ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست

ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست

غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری

از مه روی تو چون دیده جان‌ها بیناست

تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی

بر سر موی من از تن به زبانی گویاست

اختلافات بسی هست بصورت ای دل

هستی اوست به تحقیق که در من پیداست

همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی

نقطه از سرعت خود گرچه که دائر به نماست

به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی

به یقین بازشناسی که همان ماه‌لقاست

سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است

گرچه در دیده ما چهره خوبان زیباست

کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی

چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست

شام معراجی که زلف یار ماست

قاب قوسین ابروی آنمه لقا است

وهوه معکم گفت ای دل درنگر

تا نه پنداری که او از جان جدا است

نحن اقرب آیتی بس روشن است

یعنی او نزدیکتر از ما بما است

آفرینش ظل ممدودوی است

او بر اشیاء علی العرش استواست

اسم الهادی بدان ای راه رو

دوست ما را جانب خود رهنما است

از سرای امهانی شو برون

من رانی دان که قول مصطفی است

هیچ میدانی علی عینی چه بود

مردم چشم همه جانها خدا است

چون خدا پرورد کوهی را بلطف

روز و شب ذکر زبانش ربنا است

مطلب مشابه: غزلیات نظام قاری؛ زیباترین غزلیات و اشعار عاشقانه این شاعر

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *