در این مطلب میخواهیم با یک ضربالمثل قدیمی و پرمعنی آشنا شویم: “پند دادن به نادان، چون شمع روشن کردن در روز است.”
این ضربالمثل به ما میگوید که نصیحت کردن و خیرخواهی برای کسی که قدرت درک و فهمیدن ندارد، کاری بیهوده و بیفایده است. درست مثل این است که شما یک شمع روشن کنید در وسط یک روز آفتابی. نور شمع در برابر نور خورشید هیچ فایدهای ندارد و کسی به آن توجه نمیکند.
داستانی که برای این ضربالمثل تعریف میشود، دربارهی مرد دانشمندی است. روزی این مرد دانا در بازار قدم میزد. او دید که یک نفر مشغول روشن کردن شمع است در حالی که هوا کاملاً روشن و آفتابی بود. مرد دانا از او پرسید: “چرا در این روز روشن شمع روشن میکنی؟” آن مرد با بیتفاوتی جواب داد: “میخواهم تاریکی را از بین ببرم.”
مرد دانا که پاسخ بیخردانهی او را شنید، تنها لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. او فهمید که توضیح دادن و پند دادن به کسی که منطق ساده را درک نمیکند، دقیقاً همان کاری است که آن مرد انجام میداد: روشن کردن شمع در روز.
پس این ضربالمثل به ما یادآوری میکند که وقت و انرژی خود را برای کسانی که ظرفیت فهمیدن ندارند، تلف نکنیم.

در این نوشته، داستان و مفهوم یک ضربالمثل ایرانی را که در کتاب فارسی پایهٔ پنجم آمده است، مرور میکنیم. با ندابلاگ همراه باشید.
معنی ضرب المثل پند دادن به نادان مانند تخم افکندن در شوره زار است
۱- یعنی وقتی کاری را انجام میدهی که هیچ سودی ندارد.
۲- پند دادن به افراد نادان و کسانی که نمیفهمند، فایدهای ندارد؛ درست مثل این است که بذری در زمین شور و بیحاصل بکاری و هیچ محصولی از آن به دست نیاوری.
۳- این ضربالمثل در کل به کارهایی اشاره میکند که بیفایده، غیرممکن، بینتیجه، وقتگیر و بیهوده هستند.
۴- مانند این است که با یک فرد ناشنوا حرف بزنی یا به یک فرد نابینا اشاره کنی.
۵- این ضربالمثل خیلی شبیه به این گفته است که “آب در هاون کوبیدن”.
داستان (حکایت) پند دادن به نادان مانند تخم افکندن در شوره زار است
یک شکارچی، پرندهای را گرفت.
پرنده به او گفت: ای مرد بزرگوار! تو در زندگیات گوشت گاو و گوسفند زیادی خوردهای و هرگز سیر نشدهای. حالا هم با خوردن بدن کوچک من سیر نخواهی شد. اگر مرا آزاد کنی، سه نصیحت ارزشمند به تو میدهم که با عمل کردن به آنها به خوشبختی میرسی.
نصیحت اول را همین حالا به تو میگویم، اگر آزادم کنی.
نصیحت دوم را وقتی روی پشت بام خانهات بنشینم میگویم.
و نصیحت سوم را زمانی که روی درخت باشم.
شکارچی قبول کرد. پرنده گفت:
نصیحت اول این است: حرف غیرممکن را از هیچکس باور نکن!
مرد بلافاصله پرنده را آزاد کرد. پرنده روی پشت بام نشست و گفت:
نصیحت دوم این است: هرگز برای چیزی که از دست دادهای غصه نخور و گذشته را فراموش کن.
سپس پرنده بر روی شاخه درخت رفت و گفت: ای بزرگوار!
در شکم من یک مروارید گرانقیمت به وزن ده درم وجود داشت. اما متأسفانه روزی تو و فرزندانت نبود.
اگر آن را داشتی، با فروشش ثروتمند میشدی.
شکارچی با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شد و شروع به افسوس خوردن کرد.
پرنده خندید و گفت: مگر به تو نگفتم که برای گذشته افسوس نخوری؟
آیا حرف مرا نفهمیدی یا شنوا نبودی؟
نصیحت اولم این بود که حرف غیرممکن را باور نکنی.
ای سادهدل! وزن من خودم به زور به سه درم میرسد، چطور ممکن است مرواریدی ده درمی در شکمم باشد؟
مرد به هوش آمد و گفت: ای پرنده دانا، نصیحتهای تو خیلی ارزشمند است.
حالا نصیحت سوم را هم بگو.
پرنده پاسخ داد: آیا به آن دو نصیحت اول عمل کردی که سومین را هم بخواهی؟
نصیحت دادن به فرد نادان، مثل کاشتن بذر در زمین شور است.
