معنی ضرب المثل ” مثل سگ پشیمان است ” + داستان

ضرب المثل مثل سگ پشیمان است

این ضرب‌المثل برای توصیف کسی به کار می‌رود که پس از انجام یک کار نادرست یا اشتباه، به شدت پشیمان می‌شود و ندامت و اندوه زیادی از خود نشان می‌دهد.

داستان این ضرب‌المثل از این قرار است:
روزی سگی از جلوی مغازه قصابی رد می‌شد. تکه استخوان بزرگی را روی زمین دید. آن را برداشت و به سرعت از آنجا دور شد. در راه، از کنار رودخانه‌ای گذشت. وقتی به داخل آب نگاه کرد، سگ دیگری را دید که استخوانی در دهان دارد. او فکر کرد که استخوان آن سگ از استخوان خودش بزرگ‌تر است.

بدون این که بفهمد آن تصویر، انعکاس خودش در آب است، تصمیم گرفت استخوان آن سگ را هم بگیرد. بنابراین پارس کرد تا استخوان را از او بگیرد. اما به محض این که دهانش را باز کرد، استخوان خودش به داخل آب افتاد و برای همیشه از دست رفت. حالا او هم استخوان خود را از دست داده بود و هم چیزی به دست نیاورده بود. در نهایت، تنها و پشیمان از حرص و طمع خود، از آنجا دور شد.

این داستان به ما یادآوری می‌کند که طمع و چشم‌چرانی می‌تواند باعث شود چیزهای باارزشی را که داریم نیز از دست بدهیم و در پایان، فقط حسرت و پشیمانی برایمان باقی بماند.

مثل سگ پشیمان است

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «مثل سگ پشیمان است» را می‌خوانید. امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید. با ما در ندابلاگ همراه باشید.

معنی ضرب المثل مثل سگ پشیمان است

⭕ به فردی گفته می‌شود که به دلیل بی‌فکری و ساده‌لوحی، مرتکب اشتباهی شده و بعد از آن پشیمان گشته است.
⭕ به حالتی اشاره دارد که شخصی به شدت از عمل خود پشیمان و نادم می‌شود.
⭕ یعنی اگر کاری بدون اندیشیدن به پیامدهای آن انجام شود، در پایان باعث پشیمانی خواهد شد.
⭕ مفهوم اصلی این ضرب‌المثل، حسرت و ندامت فراوان پس از انجام یک اشتباه بزرگ است.

داستان ضرب المثل مثل سگ پشیمان است

روایت شده است که سگی در یک ده زندگی می‌کرد. این سگ، موجودی تنبل و بیکار بود و همیشه احساس گرسنگی می‌کرد. او هیچ وقت یک وعده غذای کامل و سیرکننده نمی‌خورد، زیرا برای سیر شدن باید منتظر می‌ماند تا کسی به او ترحم کند و تکه‌ای گوشت یا استخوان برایش بیندازد. گاهی هم یکی از همسایه‌ها، غذای اضافهٔ روز قبل را که قصد دور ریختنش داشت، جلوی او می‌گذاشت.

پس از سال‌ها زندگی به این شکل، سگ از این شرایط خسته شد. او مصمم شد تا شغلی برای خود پیدا کند تا بتواند همیشه غذای کافی داشته باشد. اول به این فکر کرد که سگ پلیس شود، اما بلافاصله با خود گفت: «نه، اگر سگ پلیس شوم، ممکن است نیمه‌شب برای مأموریت بیدارم کنند و مجبور شوم از خواب بیدار شوم. من از این کار خوشم نمی‌آید.»

سپس یاد دوستش افتاد که سگ نگهبان بود و از زندگی‌اش کاملاً راضی به نظر می‌رسید. آن سگ تمام شب را بیدار می‌ماند و روزها استراحت می‌کرد. اما سگ تنبل با خود فکر کرد: «این هم به درد من نمی‌خورد. من باید شب‌ها بخوابم. باید دنبال کاری بگردم که در طول روز انجام شود و شب‌ها فرصت استراحت داشته باشم.»

در همین فکرها بود که نگاهش به گله‌ای گوسفند افتاد که از روستا برای چرا بیرون می‌رفتند. سه سگ همراه چوپان، گله را هدایت می‌کردند. سگ تنبل از یکی از آن‌ها پرسید: «کار شما چیست؟» سگ گله پاسخ داد: «ما از گوسفندها مراقبت می‌کنیم تا حیوانات وحشی به آن‌ها حمله نکنند. از صبح تا غروب مشغول این کاریم و شب‌ها هم استراحت می‌کنیم.»

سگ تنبل که فکر می‌کرد این کار، هم خواب راحت و هم غذای خوبی دارد، تصمیم گرفت وارد این شغل شود. اما چون در روستای خودش سگ گله وجود داشت، آن شب را استراحت کرد تا صبح روز بعد به راه بیفتد و به روستاهای اطراف سر بزند. امیدوار بود در یکی از آن روستاها، جایی برایش به عنوان سگ گله پیدا شود.

آن شب را خوابید و فردا صبح، وقتی قصاب محل یک تکه استخوان برایش انداخت، آن را نخورد؛ بلکه با دندانش گرفت و از روستا خارج شد. قصد داشت وقتی گرسنه شد، آن را بخورد. پس از خارج شدن از روستا، از یک تپه بالا رفت و به پشت آن رسید. کم‌کم به رودخانه نزدیک می‌شد و از فرط تشنگی، تصمیم گرفت از آن آب بنوشد.

وقتی به کنار رودخانه رسید، ناگهان در آب سگی را دید که استخوانی در دهان داشت. با خود فکر کرد: «اگر آن استخوان را بگیرم، مدت بیشتری سیر می‌مانم و می‌توانم روستاهای بیشتری را برای پیدا کردن کار بگردم.»

با این فکر، خودش را به داخل آب پرتاب کرد تا استخوان سگ دیگر را بگیرد. اما هرچه گشت، هیچ سگی پیدا نکرد. در حین پریدن به آب، استخوان خودش نیز از دهانش افتاد و در عمق رودخانه گم شد. در واقع، آنچه در آب دیده بود، انعکاس تصویر خودش بود و با این فکر اشتباه، نه تنها استخوانی به دست نیاورد، بلکه تنها تکه غذایش را هم از دست داد.

سگ در حالی که در آب دست و پا می‌زد، ناگهان خود را در لبه یک آبشار دید و به پایین سقوط کرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و کسی هم نبود که او را نجات دهد. با زحمت و تلاش بسیار، خود را به یک تخته سنگ در پایین رودخانه رساند و جان سالم به در برد.

در آن لحظه بود که سگ عمیقاً پشیمان شد! این داستان را زمانی نقل می‌کنند که کسی مانند این سگ، پشیمانی بزرگی را تجربه کند.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *