معنی ضرب المثل ” قوز بالا قوز ” + داستان

قوز بالا قوز

در این ضرب المثل، از کلمه “قوز” استفاده شده که به معنای برآمدگی یا گوژپشتی است. وقتی می‌گوییم “قوز بالا قوز” در واقع داریم از دو کوهان پشت سر هم روی کمر یک شتر صحبت می‌کنیم.

این مثل زمانی به کار می‌رود که مشکلی برای کسی پیش آمده باشد و درست در همان شرایط، مشکل دیگری هم به آن اضافه شود. یعنی یک دردسر تازه، روی دردسر قبلی بیاید و وضعیت را بدتر و پیچیده‌تر کند.

**داستان پشت این ضرب المثل:**

روزی مردی که کوهان بزرگی روی پشتش داشت (یعنی قوز داشت) از کویر عبور می‌کرد. در راه، به مرد شترسانی برخورد که شترش هم یک کوهان بزرگ داشت. مرد شترسوار، به مسافر قوزدار پیشنهاد داد که برای راحتی، سوار شتر شود.

وقتی مرد قوزدار پشت شتر نشست، منظره عجیبی پدید آمد: دو قوز، یکی قوز خودش و یکی کوهان شتر، دیده می‌شد. مردم که این صحنه را دیدند، شروع به خندیدن کردند و گفتند: “عجب! قوز بالا قوز شده است!”

از آن روز، این عبارت برای مواقعی به کار می‌رود که یک مشکل، روی مشکل قبلی اضافه شود و شرایط را سخت‌تر و طاقت‌فرسا کند.

قوز بالا قوز

در این نوشته، به مفهوم و داستان پشت ضرب‌المثل معروف ایرانی «قوز بالا قوز» می‌پردازیم. با ما در ندابلاگ همراه باشید.

معنی ضرب المثل قوز بالا قوز

این ضرب‌المثل برای موقعیتی به کار می‌رود که فردی یک مشکل دارد و نه تنها مشکلش حل نمی‌شود، بلکه یک دردسر تازه هم به آن اضافه می‌شود.
معمولاً این عبارت به شرایط سخت و ناامیدکننده‌ای اشاره دارد که شخص در آن گرفتار شده است.
گاهی نیز وقتی کسی می‌خواهد اشتباه خود را جبران کند، اما به جای اصلاح، وضع را بدتر از قبل می‌کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود.
شبیه به این گفته است: می‌خواست ابرویش را درست کند، چشمش را کور کرد!
همچنین وقتی کارها پیچیده می‌شوند و مشکلات پشت سر هم می‌آیند، این ضرب‌المثل مصداق پیدا می‌کند.

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

در یک روستای کوچک که در میان جنگلی بزرگ قرار داشت، مردم ساده‌دلی زندگی می‌کردند. در میان آنان دو مرد زندگی می‌کردند که هر دو بر روی کمر خود برآمدگی داشتند که به آن قوز می‌گفتند. این دو نفر از این موضوع بسیار ناراحت بودند و هر راهی را برای از بین بردن آن امتحان کرده بودند، اما هیچ‌کدام نتیجه‌ای نداده بود.

شبی، یکی از این دو نفر از خواب بیدار شد. به دلیل روشنایی هوا، فکر کرد صبح شده است. پس وسایلش را جمع کرد تا به حمام عمومی برود. او همیشه سعی می‌کرد پیش از همه به حمام برود و برگردد تا کمتر کسی قوزش را ببیند و مسخره‌اش کند.

هنگامی که به درون حمام رفت، از بخش گرم‌خانه صداهایی شنید، اما توجهی نکرد. طبق معمول لباس‌هایش را درآورد و به تنهایی وارد بخش خزینه شد. اما در کمال تعریف دید گروهی در آنجا هستند که با شادی در حال رقص و پایکوبی هستند. از دیدن این صحنه خوشحال شد و به جمع آنان پیوست.

کمی بعد، متوجه شد که این افراد، انسانهای عادی نیستند. فهمید که اینها اجنه هستند و برای مراسم عروسی، داماد را به حمام آورده‌اند. مرد قوزپشت که سال‌ها بود به خاطر ترس از قضاوت دیگران در هیچ شادی شرکت نکرده بود، از اینکه این گروه او را با آغوش باز پذیرفتند، بسیار خوشحال شد و با آنان هم‌پا شد.

جن‌ها از این رفتار او خوششان آمد. وقتی می‌خواستند حمام را ترک کنند، یکی از آنان به او گفت: “از همراهی تو خوشحال شدیم. اگر آرزویی داری بگو تا برآورده کنیم.” مرد که بزرگترین آرزویش از بین رفتن قوزش بود، گفت: “اگر می‌توانید کاری کنید که این برآمدگی پشت من ناپدید شود.”

در همان لحظه، یکی از اجنه دستی به پشت او کشید و ناگهان قوز ناپدید شد. وقتی مرد به خانه برگشت، مادرش با تعجب دید که قوزی روی پشت او نیست. پرسید: “چه اتفاقی افتاده؟ قوزت کجا رفته؟”

مرد ماجرا را تعریف کرد و از مادرش خواست لباس نو برایش بیاورد تا بپوشد و پس از مدت‌ها در روستا قدم بزند. وقتی از خانه بیرون آمد، هر کس او را می‌دید با تعجب می‌پرسید: “چه شده؟ پس قوزت چه شد؟” و او با شادی داستان را بازگو می‌کرد.

این خبر به زودی به مرد دوم که او هم قوز داشت رسید. او هم تصمیم گرفت صبح زود به حمام برود و پس از رقص و شادی، از اجنه بخواهد قوزش را نیز بردارند.

چند روز بعد، بامداد بسیار زود، مرد دوم نیز به حمام رفت و بی‌مقدمه شروع به رقص و شادی کرد. اما آن روز، اتفاقاً یکی از بزرگان اجنه فوت کرده بود و آنها در حال سوگواری بودند. در این شرایط، مرد دوم بی‌خبر از همه جا، شروع به رقص و خنده کرد. این رفتارش باعث خشم یکی از اجنه شد که یک قوز دیگر برداشت و روی قوز قبلی او گذاشت و با عصبانیت گفت: “برو از اینجا! مگر نمی‌بینی که عزاداریم؟ تا زنده‌ای در مراسم غم ما شاد نباش.”

شعر گوژپشت

شبی، یک مرد کوهان‌دار به حمام رفت. در آنجا، گروهی از پریان را دید که در حال جشن و شادی بودند. از خوشحالی، آن‌ها را با نام‌های زیبا صدا زد و شروع به رقصیدن و خندیدن کرد و آن‌ها را نیز به خنده انداخت. پریان، کوهان پشت او را برداشتند و او را به عنوان دوست خود پذیرفتند.

شبی دیگر، پری‌ای به سراغ حمام دوید. مرد کوهان‌دار دیگری که این داستان را شنیده بود، با خود فکر کرد که هر یک از افراد آن قوم، دل‌اندوهی داشتند و در آن شب، عزیزی از پریان از دنیا رفته بود. آن بی‌چاره، ندانسته و با خوشحالی قدم به آن جمع عزادار گذاشت، جایی که جایگاه غم بود.

پریان، کوهان جدیدی بر کوهان قبلی او گذاشتند و او نیز ناآگاهانه، با کوهانی دوچندان به رقص ادامه داد.

انسان نادان کاری را بدون توجه به زمان و مکان انجام می‌دهد، اما فرد خردمند هر کاری را به موقع و در جای خود انجام می‌دهد.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *