دیوار هم موش دارد و موش هم گوش دارد.
این ضربالمثل به ما یادآوری میکند که همیشه امکان دارد کسی در حال شنیدن حرفهای ما باشد، حتی وقتی که فکر میکنیم کسی نیست که صحبتهایمان را بشنود. پس بهتر است مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم، چون هیچ چیز کاملاً پنهان نمیماند.

در این نوشته، داستان و مفهوم ضربالمثل ایرانی ” دیوار موش دارد موش هم گوش دارد ” را بررسی میکنیم. با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل دیوار موش دارد موش هم گوش دارد
در هنگام صحبت کردن باید دقت کنیم و مراقب باشیم. نباید در هر جمعی و نزد هر کسی، هر سخنی را به زبان بیاوریم، چون امکان دارد فردی این حرفها را جایی دیگر نقل کند.
سخنهای ما به دیگران میرسد، حتی اگر فکر کنیم کسی نیست که بشنود.
لازم است رازدار باشیم و حتی در خلوت و تنهایی هم مراقب حرفهای خود باشیم.
همچنین باید از غیبت کردن پرهیز کنیم، زیرا ممکن است کسی که از او صحبت میکنیم، ناگهان صدای ما را بشنود.

داستان ضرب المثل دیوار موش دارد موش هم گوش دارد
روزی روزگاری، دوران به قدری ناامن بود که هیچ کس به دیگری رحم نمیکرد؛ نه پادشاه به گدا، نه پادشاه به شاهزاده، و نه شاهزاده به افراد معمولی. خلاصه که دوران سختی بود و هیچکس دلش برای کس دیگر نمیسوخت، مگر بندگان واقعی خدا. آن زمان مثل امروز نبود که گرگ و میش با صلح و آرامش کنار هم بنشینند و “خوراک بره” سفارش دهند!
اما بگذریم… برویم سراغ داستان خودمان.
ننه صغری و بابا اصغری نیمههای شب در خواب بودند و تازه به خواب “بیبی مشکلگشا” رسیده بودند که ناگهان بابا اصغری با صدای “گرومپی” که از پشت بام آمد، یکهو از جا پرید و خوابش پریشان شد. وقتی گوشش را تیز کرد، فهمید که صدای پای چند دزد است که از بالا میآید. با این که از ترس جانش دعا زیر لب میخواند و از اولیا و پیامبران کمک میخواست، اما بخشی از دلش محکم و مطمئن بود و خودش را نباخته بود. سریع دست ننه صغری را گرفت و چند بار فشار داد تا به او هشدار دهد. بعد زیر گوشش گفت: “دریا طوفانی شده! توکلت به خدا باشد و گوشت به حرفهایم باشد.”
همسر باوفایش که روزگار را خوب دیده بود، فقط گفت: “وای! خدایا مرگم بده… چشم!”
بابا اصغری با صدای آهسته و پچپچ گفت:
“تو با حرفهای نرم و شیرین، طوری وانمود کن که انگار پای من ورم کرده و اصرار کن که چطور گنج قاضی را با زرنگی برداشتی و هنوز بعد از این همه سال کسی نفهمیده!”
همسرش هم که استعداد ذاتی داشت، چنان نقش بازی کرد که دزدها سر جای خود میخکوب شدند و حتی بابا اصغری هم آنقدر ذوقزده شد که انگار صد سال است این کار را میکند!
بعد بابا اصغری گفت:
“زن دستبهکار! نصف شب جونم را به لبم رساندی برای چی؟ صد بار بهت گفتم در کارهای منطقی دخالت نکن! بدبختمان میکنی. زنها دهانلق و پرحرف هستند… اگر یک وقت دهانت گرم شود و پرحرفی کنی، همه چیز را لو میدهی.”
ننه صغری جواب داد:
“به جان خودت، به مرگ برادرم، من اهل این حرفهای اضافی نیستم. راستش را بگو: به زنت اعتماد نداری، غریبه است!”
بابا اصغری گفت:
“نه عزیزم، غریبه شیطونه! از قدیم گفتند: دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد.”
ننه صغری گفت:
“نه، اصلاً این حرفها درست نیست. اگر اعتماد نداری، بگو غریبهام. من بیچاره را بگو که جانم فدایت میکند!”
و صدای ناله و گریهاش بلند شد. بابا اصغری زود تسلیم شد و گفت:
“باشه بابا! اما قول بده حواست را جمع کنی… راستش، من یکدو بار دیگر هم کارهای مشابهی کردم، اما سبکتر بودند. یک ورد میخوانم، به بالای بام میروم و با همان ورد، از روزنه گنبد یا پنجره، مثل کبوتر روی زمین مینشینم. خوبیاش این است که حتی جن هم نمیتواند مرا ببیند!”
“وقتی وارد شوم، به احترام ‘صاحب لوگ’، همه چیز آنجا برایم آشکار میشود. یک جادوگر هندی که آدم بسیار محترمی بود، وقتی جوانی و خدمتکارش بودم، به خاطر اعتمادی که به من داشت، این را به من یاد داد. فقط باید هفت بار مشتت را به سوی آسمان باز کنی و بگویی: ‘یا صاحب شولم، یا صاحب لوگ’! اما یک شرط دارد! اگر همراه و همدستی داری، به احترام ‘صاحب شولم’، باید محکم دست همدیگر را بگیرید، چشمانتان را ببندید و بعد به بالا یا پایین پرواز کنید. هرکس هم به این ورد شک کند، بهتر است قبل از این که دچار ‘حناق آنی’ شود و خفه شود، حرفش را به زبان نیاورد!”
حرف که به اینجا رسید، بابا اصغری و ننه صغری چشمان خود را بستند و شروع به دعا و نذر کردند؛ اما از ترس، چشمانشان را محکم بسته بودند. هنوز صلوات هفتم را نگفته بودند که صدای “گرومپی” دیگری، مثل شلیک توپ، از زیر روزنه اتاق چهارصفه شنیده شد و فریاد “آخ” در گلوی دزدها خفه شد.
