داستان و مفهوم ضربالمثل “دستهگل به آب دادن”
این ضربالمثل برای مواقعی به کار میرود که فرد پس از تلاش بسیار و نزدیک شدن به موفقیت، به دلیل یک اشتباه کوچک یا بیدقتی، همه چیز را از دست بدهد. در واقع یعنی تمام زحمات و سرمایهگذاریهای قبلی در آخرین لحظه بر باد رود.
داستان پشت این مثل این گونه است:
در گذشته، جوانی عاشق دختر پادشاه شد. پادشاه که نمیخواست دخترش را به ازدواج او درآورد، شرط دشواری گذاشت. به جوان گفت: «اگر بتوانی از وسط حوض بزرگ کاخ، بدون خیس شدن لباسهایت، دستهگلی را به دست دخترم برسانی، او را به همسری تو درمیآورم.»
جوان که عاشقی مصمم بود، پس از مدتی فکر، نقشه هوشمندانهای کشید. او شروع به گذاشتن سنگهای بزرگ در کف حوض کرد تا پلی از سنگ بسازد. پس از روزها تلاش سخت و طاقتفرسا، سرانجام توانست مسیری سنگی تا وسط حوض ایجاد کند.
وقتی به مرکز حوض رسید، با خوشحالی دستهگل زیبایی چید و با احتیاط روی پل سنگی خودش راه رفت تا به طرف دیگر برسد. در چند قدمی رسیدن به لبه حوض و تحویل گل، از خستگی و استرس، پای او لغزید و تعادلش را از دست داد. دستهگل از دستش رها شد و در آب افتاد و خودش نیز به داخل حوض سقوط کرد و تمام لباسهایش خیس شد.
او تمام تلاشش را کرده بود، اما در آخرین لحظه و نزدیک به پیروزی، به دلیل یک بیدقتی کوچک، همه چیز را از دست داد. از آن روز، این عبارت میان مردم رایج شد تا توصیف کننده چنین موقعیتهای تلخی باشد.

در این نوشته، داستان و مفهوم ضربالمثل «دستهگل به آب دادن» را مرور میکنیم. با ما همراه باشید تا این عبارت رایج را بهتر درک کنید.
معنی ضرب المثل دسته گل به آب دادن
وقتی کسی موقع انجام دادن کاری، آن را به شکلی ناموفق و ناشیانه انجام میدهد، معمولاً میگویند که او “دستهگل به آب داده”. این اصطلاح بیشتر برای مواقعی به کار میرود که فرد فرصت خوبی داشته، اما به دلیل اشتباه یا بیدقتی، نتیجه را خراب کرده است.

داستان (ریشه ) ضرب المثل دسته گل به آب دادن
در روزگار قدیم، داستانی از گذشتگان به ما رسیده است. در یکی از روستاهای اطراف شهرکرد در استان چهارمحال و بختیاری، جوانی زندگی میکرد که به گفته اطرافیان، بخت یارش نبود. او به آدمی مشکلساز معروف بود؛ هرجا که میرفت، اگر اتفاق ناگواری رخ میداد، همه چشمها به سویش میچرخید. حتی اگر در آن ماجرا تقصیری هم نداشت، باز هم به خاطر بدشانسیاش، او را مقصر میدانستند. مثلاً میگفتند اگر در فلان دعوا وسط نمیآمد، آن اتفاق نمیافتاد. این جوان بیچاره آنقدر این حرفها را شنیده بود که خودش هم باور کرده بود آدم خوشاقبالی نیست.
اما روزگار حوادث عجیبی دارد. این جوان بدشانس، عاشق دختری از اهالی همان روستا شد؛ عشقی چنان شدید که از عشق او دیوانه شده بود. خبر این عشق در روستا پیچید. با این که دختر نیز مایل بود با او ازدواج کند، اما گذشته ناخوشایند جوان باعث شد خانواده دختر با این وصلت موافق نباشند. حتی بعضیها این ازدواج را نحس و شوم میدانستند.
جوان ناامید شد و در این میان، خواستگار دیگری پیشدستی کرد. پس از موافقت خانواده دختر، مراسم عروسی را برپا کردند. جوان عاشق برای دختر آرزوی خوشبختی کرد، اما چون نمیتوانست شاهد جشن عروسی کسی باشد که از جانش بیشتر دوست داشت، در روزهای leading up to the wedding و زمان جشن و شادی، از روستا دور شد و به کوههای اطراف پناه برد.
در آن کوهها، آبهای حاصل از برفهای زمستان، رودخانه بزرگی را تشکیل میدادند. جوان عاشق که احساس میکرد دیگر هیچ کاری از دستش برنمیآید، برای آرام کردن دلش، از میان دشت و کوه، یک دسته گل زیبا چید. چون میدانست رودخانه از مقابل خانه عروس رد میشود، گلها را به آب سپرد، شاید که نگاه عروس به آن بیفتد.
مقابل خانه عروس، بچههای کوچک مشغول بازی بودند. وقتی دسته گل را در آب دیدند، هرکدام سعی کردند زودتر از بقیه آن را از آب بگیرند. دخترخواهر عروس برای گرفتن گل، خودش را به رودخانه زد. اما گرداب او را به داخل آب کشید و غرقش کرد. مرگ آن دختربچه، جشن عروسی را به مجلس عزا تبدیل کرد.
جوان عاشق پس از یک دو روز به روستا بازگشت. مقابل قهوهخانهای نشست و غمگین بود. مردم ماجرا را برایش تعریف کردند؛ این که جشن عروسی به عزا تبدیل شده است. وقتی دلیل را پرسید، برایش توضیح دادند.
جوان عاشق تنها دستش را به دست دیگرش زد و آهی عمیق از سینه کشید. سپس خودش ماجرا را گفت و اعتراف کرد که آن دسته گل را او برای عروس به آب انداخته بوده. مردم با شنیدن این حرف گفتند: «پس آن دسته گل را تو به آب داده بودی؟»
