وقتی درِ خانهای را ببندی، کسی نمیتواند وارد شود. اما اگر حرفی در میان مردم پخش شود، نمیتوانی جلوی دهانها را بگیری تا آن را بازگو نکنند.

در این نوشته با مفهوم و ریشهی ضربالمثل ایرانی «میتوان درِ دروازه را بست، اما نمیتوان دهان مردم را بست» آشنا خواهید شد. با نداوبلاگ همراه باشید.
معنی ضرب المثل در دروازه رو می شه بست، اما دهان مردم را نه
1. هر کاری که انجام بدهی، دیگران دربارهات صحبت میکنند و نظر میدهند.
2. میتوان دروازهای بزرگ را بست، اما نمیتوان دهان مردم را بست.
3. اگر کاری را درست انجام دادی، به حرف دیگران توجه نکن؛ چون در هر صورت آنها حرف خود را خواهند زد.
4. موفقیت یعنی به حرفهای منفی و کنایههای دیگران اهمیت ندهی.
5. این جمله تأکید میکند که کار درستت را انجام بدهی و تحت تأثیر نظرات اطرافیان قرار نگیری.
داستان ضرب المثل در دروازه رو می شه بست، اما دهان مردم را نه
یکی از پندهای حکیمانه لقمان به پسرش این بود که در کارهایش فقط رضایت خدا و وجدان خود را در نظر بگیرد. او نباید از تعریف مردم مغرور شود و همچنین نباید به حرفهای عیبجویان و منتقدان توجه کند. پسر لقمان که مانند پدرش اهل پرسش بود، برای اینکه بهتر موضوع را درک کند، خواست تا پدرش با یک مثال عملی این حکمت را به او نشان دهد.
لقمان حکیم گفت: همین حالا وسایل سفر را آماده کن و چهارپا را زین کن تا در طول سفر پرده از این راز بردارم. پسرش دستور پدر را اجرا کرد و وقتی حیوان آماده شد، لقمان سوار شد و از پسرش خواست که پیاده دنبال او راه بیفتد. در راه به گروهی از کشاورزان برخوردند که در مزارعشان مشغول کار بودند. وقتی آنها این صحنه را دیدند، شروع به اعتراض کردند و گفتند: “چه مرد بیرحم و سنگدلی! خودش از سواری لذت میبرد و آن پسر ضعیف را پیاده به دنبال خود میکشد.”
در این موقع، لقمان پسرش را سوار کرد و خودش پیاده به دنبال آنها راه افتاد. کمی که رفتند، به گروه دیگری رسیدند. این بار وقتی مردم این صحنه را دیدند، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: “به این پدر ساده نگاه کنید! در تربیت فرزندش آنقدر کوتاهی کرده که پسرش احترام پدر را نگه نمیدارد. خودش که جوان و قوی است سوار شده و پدر پیر و محترمش را پیاده به دنبال خود میکشد.”
در این لحظه، لقمان هم کنار پسرش سوار شد و با هم به راه ادامه دادند تا به گروه سومی رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: “چه آدمهای بیرحمی! هر دوی آنها روی یک حیوان ضعیف سوار شدهاند و چنین بار سنگینی را به او تحمیل کردهاند. در حالی که اگر نوبتی سوار میشدند، هم خودشان از خستگی راه نجات مییافتند و هم حیوانشان از بار سنگین خسته نمیشد.”
این بار لقمان و پسرش هر دو از مرکب پیاده شدند و پیاده به راهشان ادامه دادند تا به یک روستا رسیدند. مردم روستا با دیدن آنها، شروع به سرزنش کردند و با تعجب گفتند: “به این پیرمرد سالخورده و آن جوان کمسال نگاه کنید! هر دو پیاده راه میروند و زحمت راه را به جان میخرند، در حالی که چهارپای آمادهای پیش رویشان حرکت میکند. انگار آنها این حیوان را از خودشان بیشتر دوست دارند.”
وقتی سفر پدر و پسر به این مرحله رسید، لقمان با لبخندی همراه با تاسف به پسرش گفت: “این تصویری از حقیقتی بود که با تو در میان گذاشتم. حالا خودت در عمل فهمیدی که راضی کردن مردم و بستن دهان عیبجویان و سخنچینان ممکن نیست. پس انسان خردمند به جای اینکه کارهایش را برای جلب رضایت و تعریف دیگران انجام دهد، باید رضایت وجدان و خشنودی آفریدگار را هدف خود قرار دهد و در مسیری که درست میداند، نه به تعریف دیگران توجه کند و نه به سرزنش آنها.”
بیشتر بخوانید: ضرب المثلهای شیرین فارسی
