این ضربالمثل در مورد کسی به کار میرود که عیب و نقص بزرگی دارد، اما اصلاً آن را نمیبیند و حتی گاهی دیگران را به داشتن همان عیب متهم میکند.
داستان پشت این مثل این است: مردی یک خر کر داشت. چون حیوان صدای اطراف را نمیشنید، بسیار بیتوجه و سرسخت بود و حرف کسی را گوش نمیداد. یک روز صاحب خر او را به چمنزاری سبز برد، اما خر به جای خوردن علف، مدام به این طرف و آن طرف میدوید و حرف صاحبش را درک نمیکرد. صاحب خر که از این رفتار خسته شده بود، با ناراحتی گفت: “ای کاش این خر فقط کر نبود، بلکه دم هم نداشت تا لااقل وقتی او را صدا میزنم، با تکان دادن دم نشان میداد که متوجه من شده است!”
این حکایت به ما یادآوری میکند که برخی افراد مانند آن خر هستند. آنها آنقدر در خودشان غرق شدهاند یا آنقدر متعصب هستند که نقصهای بزرگ خود را نمیبینند. در عوض، وقتی کسی به آنها تذکر میدهد، عصبانی میشوند و انگشت اتهام را به سمت دیگران میگیرند.

در این نوشته میخواهیم ببینیم این ضربالمثل کهن ایرانی چه معنایی دارد و از کجا آمده است. با ما همراه باشید تا ریشه و مفهوم اصلی آن را بهتر بشناسید.
معنی خر ما از کرگی دم نداشت چیست؟
از همان اولِ کار، ما آدمها بدشانس بودیم و با مشکلات دست و پنجه نرم کردیم!
وقتی کسی مجبور میشود به خاطر شرایط پیش آمده، از حق خودش بگذرد، این ضربالمثل را به کار میبرد. یعنی چارهای ندارم و سکوت میکنم تا موضوع تمام شود.
اگر کسی در دادگاه قضاوت ناعادلانهای ببیند و به او ظلم شود، اما نتواند از خودش دفاع کند، این جمله را به زبان میآورد.
مثلاً فرض کنید کسی به دیگری پول قرض داده است، اما طرف مقابل دروغ میگوید و میگوید: “تو هیچ پولی به من ندادی!” وقتی به دادگاه میروند و قرضدهنده هیچ مدرک یا شاهدى ندارد تا حقش را بگیرد، میگوید: “اصلاً خر ما از اول دم نداشت! به طلا دست میزنیم، خاک میشود!”
گاهی هم این ضربالمثل زمانی استفاده میشود که کسی بارها به دیگران محبت کرده، اما در مقابل، قدردانی ندیده و حتی با بدی جوابش را دادهاند. کسی که بارها خوبی کرده، اما هر بار از محبتش سوءاستفاده شده، این جمله را به کار میبرد.
یعنی ما واقعاً بدشانسیم و دستمان شانس نمیآورد!
ریشه و داستان ضرب المثل
مردی از یک محله رد میشد. او دید که یک خر در گِل گیر کرده و صاحبش، از تلاش برای بیرون آوردنش، خسته شده است. مرد برای کمک، دم خر را گرفت و با تمام نیرو کشید. اما دم خر کنده شد و از بدنش جدا گردید.
صاحب خر فریاد کشید: “غرامت بده!” مرد برای فرار به یک کوچه دوید، اما آن کوچه بنبست بود. پس خودش را به داخل یک خانه انداخت. در آن خانه، زنی باردار کنار حوض نشسته بود و مشغول شستن چیزی بود. از سر و صدا و فریاد ناگهانی ترسید و بچهاش سقط شد.
صاحب خانه هم به کمک صاحب خر آمد. مرد فراری به پشت بام خانه رفت. راه فراری ندید، بنابراین از پشت بام به کوچهای دیگر پرید. در آن کوچه طبیبی زندگی میکرد و جوانی، پدر بیمارش را در سایهی دیوار خوابانده بود تا نوبتشان برسد. مرد دقیقاً روی آن پیرمرد بیمار افتاد و او درجا جان داد.
پسر جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد دویدند. مرد، در حال فرار، در ابتدای یک کوچه با یک مرد یهودی برخورد کرد و او را به زمین زد. یک تکه چوب داخل چشم یهودی رفت و او را نابینا کرد. یهودی هم با حالی نزار و خونآلود به جمع تعقیبکنندگان پیوست.
مرد گریزان، از این همه ماجرا خسته شده بود، خودش را به خانه قاضی رساند و پناه خواست. در آن زمان قاضی با یک زن شاکی تنها بود. وقتی قاضی راز مرد را فهمید، برای جلوگیری از رسوایی، تصمیم گرفت از او طرفداری کند. وقتی داستان مرد را شنید، همه شاکیان را به داخل اتاق دعوت کرد.
اول از یهودی پرسید. یهودی گفت: “این مرد مسلمان یک چشم مرا کور کرده. من قصاص میخواهم.” قاضی گفت: “دیه یک مسلمان از یک یهودی نصف است. پس باید آن یک چشم دیگرت را هم کور کند تا بتوان یک چشم کامل از او گرفت!”
وقتی یهودی فهمید سودی نمیبرد، از شکایتش منصرف شد و به پرداخت پنجاه دینار جریمه محکوم گردید.
بعد نوبت به جوانی رسید که پدرش مرده بود. گفت: “این مرد از پشت بام روی پدر بیمار من افتاد و او را کشت. من قصاص میخواهم.” قاضی گفت: “پدرت بیمار بود و ارزش جان یک بیمار نصف یک فرد سالم است. حکم عادلانه این است که پدر این مرد را زیر همان دیوار بخوابانی و تو از بالا روی او بیفتی تا نصف جانش را بگیری!”
جوان صلاح دید که کوتاه بیاید، اما به خاطر شکایت بیجا، به پرداخت سی دینار جریمه محکوم شد.
نوبت به شوهر آن زن رسید که از ترس بچهاش را از دست داده بود. او گفت: “قصاص وقتی درست است که راه جبرانی نباشد. حالا بهترین جبران این است که این مرد، همسر مرا به عقد خود درآورد تا بچه از دست رفته جبران شود. تو هم برای طلاق دادنش آماده باش!” شوهر زن فریاد میکشید و با قاضی بحث میکرد که ناگهان صاحب خر از جا بلند شد و به سمت در دوید.
قاضی فریاد زد: “هی! بایست! نوبت تو است.”
صاحب خر، در حال دویدن، فریاد زد: “من هیچ شکایتی ندارم! میروم مردانی را بیاورم که شهادت بدهند خر ما از اول هم دم نداشت!…”
[1] سایت دلگرم
پیشنهادی: معنی ضرب المثل پا به دریا بگذاره دریا خشک می شود
بیشتر بخوانید: ضرب المثل با دم
اختصاصی-ندابلاگ
