معنی ضرب المثل ” کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد “

**معنی و مفهوم ضرب‌المثل: کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد**

این ضرب‌المثل زیبا می‌گوید که کوه‌ها به خاطر جای ثابت و بزرگی که دارند، امکان ندارد به هم برسند و با هم دیدار کنند. اما آدم‌ها برخلاف کوه‌ها، همیشه در حال حرکت و رفت‌وآمد هستند. پس حتی اگر در جای دوری از هم باشند، ممکن است روزی به طریقی یکدیگر را ببینند.

این جمله به ما یادآوری می‌کند که در زندگی، هیچ دیداری غیرممکن نیست و شانس ملاقات دوباره حتی پس از سال‌ها، همیشه وجود دارد. پس در روابطمان با دیگران باید محتاط و باادب باشیم، زیرا هرگز نمی‌دانیم چه زمانی دوباره با همان افراد روبه‌رو خواهیم شد.

**داستان کوتاه:**

در یک روستای سرسبز، دو دوست به نام‌های رضا و کریم زندگی می‌کردند. آن‌ها با هم بسیار صمیمی بودند، اما یک روز بر سر یک موضوع کوچک با هم بحث کردند و قهر کردند. رضا در دلش گفت: “چه بهتر! از شرش راحت شدم. دیگر هیچ وقت او را نمی‌بینم.”

چند سال گذشت. رضا برای کار و زندگی به شهر بزرگی رفت. یک روز که برای یک قرار کاری مهم به یک شرکت مراجعه کرده بود، باورش نمی‌شد وقتی دید مدیر آن شرکت، کریم، همان دوست قدیمی‌اش است!

در آن لحظه، رضا جمله‌ای را که همیشه از پدربزرگش شنیده بود به یاد آورد: “کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد.” او فهمید که چقدر حق با پدربزرگش بوده است.

کریم نیز با روی گشاده از او استقبال کرد و آن‌ها گذشته را کنار گذاشتند. از آن روز به بعد، نه تنها کارشان را با هم ادامه دادند، بلکه دوستی قدیمی‌شان نیز دوباره جان گرفت.

کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

در این نوشته، به بررسی داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد» از کتاب نگارش پایهٔ نهم می‌پردازیم. با ندابلاگ همراه باشید.

معانی کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد

این ضرب‌المثل وقتی استفاده می‌شود که کسی با دیگری رفتار ناشایست یا ناجوانمردانه‌ای کرده باشد. معنی ساده آن این است: اگرچه کوه‌ها به دلیل فاصله‌های زیاد ممکن است به هم نرسند، اما انسان‌ها در این دنیا حتماً روزی به یکدیگر برخواهند خورد. یعنی دنیا با وجود بزرگی، آنقدر کوچک است که اگر کسی به دیگری بدی کند، روزی دوباره با او روبرو خواهد شد و در آن موقع، فرد خطاکار به نتیجه کار خود می‌رسد و شرمنده خواهد شد.

ما معمولاً این جمله را زمانی به کار می‌بریم که کسی با ما ناجوانمردی کرده باشد و بعد از مدتی، فرصتی پیش بیاید تا پاسخ رفتارش را بگیرد. در چنین موقعیتی، با یادآوری این ضرب‌المثل می‌گوییم: کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد.

هدف اصلی این گفته آن است که هر رفتاری که با دیگران داشته باشی، سرانجام همان را دریافت خواهی کرد. این ضرب‌المثل همچنین به ما یادآوری می‌کند که انسان‌ها همیشه به یکدیگر وابسته‌اند و نباید فکر کنیم که دیگر هیچ‌گاه با کسی که با او بدرفتاری کرده‌ایم، مواجه نخواهیم شد.

درک من از این ضرب‌المثل این است که دنیا کوچک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. از گذشته گفته‌اند زمین گرد است و هرکس نتیجه اعمال خود را خواهد دید. پس اگر به دیگران مهربانی کنید، مهربانی می‌بینید و اگر بدی کنید، روزی نتیجه آن به خودتان بازمی‌گردد.

ایموجی این ضرب المثل 🗻🗻❌🚶‍♂️🚶‍♂️✅

کوه‌ها نمی‌توانند به هم برسند، اما انسان‌ها حتماً یکدیگر را ملاقات می‌کنند.

2 داستان در مورد ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

در ادامه، برای اینکه مفهوم این ضرب‌المثل قدیمی را بهتر درک کنیم، چند داستان کوتاه و خواندنی آورده‌ام:
“کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد.”

این حکایت‌ها به ما نشان می‌دهند که چگونه انسان‌ها در زندگی به یکدیگر می‌رسند، حتی اگر در نگاه اول غیرممکن به نظر برسد.

داستان شماره 1- ارباب و رعیت

در پایین یک کوه بلند، دو روستا قرار داشت. یکی از آنها در میان‌راه کوه بود و به آن «بالاکوه» می‌گفتند و دیگری در پایین کوه قرار داشت که نامش «پایین‌کوه» بود. به خاطر آب‌وهوای خنک و کوهستانی، مردم هر دو روستا باغ‌های میوه فراوانی داشتند و از آبی که از یک چشمه در بالای کوه جاری می‌شد، هم برای آبیاری باغ‌ها و هم برای آشامیدن استفاده می‌کردند. سال‌های زیادی مردم این دو روستا در صلح و آرامش در کنار هم زندگی می‌کردند و از راه باغداری، روزگار می‌گذراندند و وضعیت مالی خوبی داشتند.

تا این که روزی، رئیس روستای بالاکوه از دنیا رفت و پسرش جای او را گرفت. پسر، آدم پولدوست و زورگویی بود و می‌خواست ثروت بیشتری جمع کند. یک هفته پس از این که رئیس شد، بزرگان روستا را جمع کرد و به آن‌ها گفت: «چرا باید اجازه دهیم آب چشمه به روستای پایین‌کوه برسد؟ این نعمت را خدا برای ما قرار داده. اگر خدا می‌خواست، برای آن‌ها هم چشمه‌ای درست می‌کرد.»

پسر رئیس با حرف‌هایش مردم روستا را راضی کرد تا مسیر آب به سمت پایین‌کوه را ببندند. هدفش این بود که به خاطر کمبود آب، قیمت زمین‌ها و خانه‌های روستای پایین‌کوه کم شود تا بتواند آن‌ها را ارزان بخرد و مردم را مجبور به ترک روستا کند.

چند روز بعد، مردم پایین‌کوه که حتی آب آشامیدنی هم نداشتند و باغ‌هایشان در حال خشک شدن بود، نزد رئیس خود رفتند و با او مشورت کردند. قرار شد به روستای بالاکوه بروند و دلیل قطع آب را بپرسند. رئیس پایین‌کوه با چند باغدار از مسیر رودخانه خشک‌شده بالا رفتند و به بالاکوه رسیدند. آنجا دیدند که پسر رئیس، مسیر آب را عوض کرده. پس نزد او رفتند و از او شکایت کردند.

او که منتظر آمدن آن‌ها بود، با قاطعیت گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین‌کوه مثل رعیت. کوه به کوه نمی‌رسد. اگر می‌خواهید آب داشته باشید، باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما.»

این حرف برای مردم پایین‌کوه بسیار سنگین بود. آن‌ها ناامید به روستای خود برگشتند. بعد از چند روز، رئیس پایین‌کوه فکر جدیدی کرد و به مردم گفت: «ما باید قنات درست کنیم. هر کدام بیل و کلنگ بردارید و با هم چاه حفر کنیم تا آب از زیر زمین به روستا بیاید.»

زن و مرد روستا، پس از روزها تلاش، چندین چاه کندند و آن‌ها را با کانال‌های زیرزمینی به هم وصل کردند و یک قنات بزرگ ساختند. آبی که از این راه به روستا رسید، حتی از گذشته هم بیشتر شد و به روستاهای اطراف هم آب رساند. دوباره زندگی در پایین‌کوه رونق گرفت و همه خوشحال بودند.

اما چند روز بعد، آب چشمه روستای بالاکوه خشک شد و مردم آنجا برای اعتراض نزد رئیس جوان رفتند. او با ناراحتی همراه چند نفر از باغداران به پایین‌کوه آمد و ماجرا را تعریف کرد و گفت: «حفر چاه توسط شما، باعث خشک شدن چشمه ما شده. لطفاً مسیر چند چاه را به سمت بالا برگردانید تا باغ‌های ما خشک نشوند.»

رئیس پایین‌کوه خندید و گفت: «مسیر آب از بالا به پایین است، ما چطور می‌توانیم آب قنات را از پایین به بالا بفرستیم؟ یادت می‌آید که گفتی کوه به کوه نمی‌رسد؟ راست گفتی، کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد. آن روز که ما را ناامید کردی و به ما رعیت گفتى، باید فکر چنین روزی را می‌کردی.»

داستان شماره 2- همسایه خوب

در شهر کوچکی، مردی به نام باقر با همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها زندگی ساده‌ای داشتند و پول زیادی نداشتند. یک روز، وقتی باقر از سر کار به خانه برگشت، صدای زنگ در بلند شد. در را که باز کرد، همسایه‌اش را دید. باقر از او خوشامد گفت و به داخل خانه دعوتش کرد.

همسایه توضیح داد که می‌خواهد از بانک وام بگیرد و نیاز به یک ضامن دارد. او از باقر خواست تا ضامنش شود. باقر با خوش‌قلبی پذیرفت و روز بعد، با هم به بانک رفتند. با ضمانت باقر، همسایه توانست وام مورد نیازش را دریافت کند.

چند ماه گذشت. یک روز باقر از همسرش پرسید: «چند وقتی است همسایه را ندیده‌ام. خبری از او داری؟» همسرش گفت: «نه، من هم او را ندیده‌ام.»

یک ماه بعد، بانک با باقر تماس گرفت و گفت: «آقای واحدی، همسایه شما، اقساط وامش را پرداخت نکرده. چون شما ضامن او هستید، باید این پول را بپردازید.»

باقر که وضع مالی خوبی نداشت، بسیار نگران شد. چاره‌ای نداشت جز اینکه خانه‌اش را بفروشد و بدهی بانک را تسویه کند.

سال‌ها گذشت. یک روز، باقر و همسرش برای عیادت یکی از فامیل‌هایشان به بیمارستان رفته بودند. در آنجا، ناگهان آقای واحدی را دیدند که با چشمانی گریان پشت در اتاق عمل ایستاده است.

باقر به طرفش رفت و دلیل ناراحتی‌اش را پرسید. آقای واحدی با دیدن باقر، به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت. با گریه گفت: «از وقتی از آن محله نقل مکان کردیم، همسرم بیمار شد و حالا قلبش مشکل پیدا کرده. الان در اتاق عمل است و امید کمی برای زنده ماندن دارد. لطفاً مرا ببخش و حلال کن. قول می‌دهم تمام خسارت‌هایی که به تو زدم را جبران کنم.»

باقر دلش برای او سوخت و با بزرگواری او را حلال کرد.

بعد از حدود یک ساعت، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: «عمل موفق بود و حال همسرتان به تدریج بهتر می‌شود.»

آقای واحدی همان روز باقر و همسرش را به بانک برد و تمام پول‌هایی که به آن‌ها بدهکار بود را پس داد و دوباره طلب بخشش کرد.

باقر و همسرش با روی باز او را بخشیدند و از آن روز به بعد، رابطه‌شان دوباره گرم و صمیمی شد.

**کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.**

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *