معنی ضرب المثل ” قدر عافیت، کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید ” + داستان

سلامتی و آسایش زمانی ارزش خود را نشان می‌دهد که فرد با یک مشکل یا بلا روبرو شود.

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

در این نوشته به سراغ یکی از ضرب‌المثل‌های معروف ایرانی می‌رویم که در کتاب فارسی پایهٔ پنجم نیز آمده است: “قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید”. ما در اینجا معنی، مفهوم و داستان پشت این مثل را به زبانی ساده برای شما بیان می‌کنیم.

معنی ضرب المثل قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

1. نعمت‌ها، شادی‌ها و روزهای خوش و آرام، همیشگی و پایدار نیستند. انسان زمانی ارزش واقعی آن‌ها را درک می‌کند که آن‌ها را از دست بدهد و دچار سختی و مشکل شود.
2. این ضرب‌المثل خطاب به افرادی است که در رفاه زندگی می‌کنند و درد و رنج دیگران را نمی‌فهمند.
3. کسانی که در میان مشکلات بزرگ شده‌اند و با تلاش و زحمت به موفقیت و دارایی رسیده‌اند، ارزش موقعیت خود را به خوبی می‌دانند.
4. کسی که در زندگی خود درد و محنت کشیده باشد، بیش از افراد راحت‌طلب و بی‌خبر، آرامش را ارج می‌نهد.
5. این ضرب‌المثل برابری می‌کند با حدیث ارزشمند امام حسن (ع) که می‌فرمایند: «تُجْهَلُ النِّعَمُ ما اَقامَتْ، فَاِذا وَلَّتْ عُرِفَتْ؛ نعمت‌ها تا هستند ناشناخته‌اند و همین که رفتند شناخته می‌شوند».

داستان ضرب المثل قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

پادشاهی همراه با خدمتکاری که ایرانی بود، سوار یک کشتی شد. آن خدمتکار قبلاً هرگز دریا را ندیده بود و رنج سفر با کشتی را تجربه نکرده بود. او شروع به گریه و زاری کرد و ترس بر وجودش چیره شد. آنقدر ناراحت بود که هیچ تلاشی برای آرام کردنش مؤثر نبود و آرامش پادشاه را برهم زده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه کار باید بکند.

در همان کشتی، مرد دانایی بود. او به پادشاه گفت: «اگر اجازه بدهید، من می‌توانم او را ساکت و آرام کنم.» پادشاه پاسخ داد: «این کار لطف بزرگی در حق من خواهد بود.»

پس دستور دادند خدمتکار را به دریا بیندازند. او چند بار در آب فرو رفت و غرقاب شد. سپس موهایش را گرفتند و او را کنار کشتی آوردند. او با دو دست به سکان کشتی چسبید و وقتی بالا کشیده شد، گفت: «قبلاً درد غرق شدن را نمی‌دانستم و ارزش کشتی و امنیت آن را درک نمی‌کردم.»

به همین ترتیب، کسی قدر سلامتی و آسایش را می‌داند که بلای سختی را تجربه کرده باشد.

ای سیر شده، نان جوین برای تو خوشایند نیست.
معشوق من کسی است که نزد تو نازیباست.
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف.
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست.
فرقست میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در.

«سعدی»

نمونه ی دیگری از داستان این ضرب المثل

در روزگاران گذشته، بازرگانی زندگی می‌کرد که قصد داشت کالاهای فراوانی را از راه دریا به سرزمین‌های دوردست بفرستد تا با فروش آن‌ها سود خوبی به دست آورد. او بارهای خود را به بندر رساند و همه اجناس را درون کشتی گذاشت. شاگردی که بازرگان سخت به او اعتماد داشت نیز همواره همراه اربابش بود و در انجام کارها کمک می‌کرد.

پس از آنکه همه کالاها در انبار کشتی چیده شد، بازرگان و شاگردش با شادی سوار کشتی شدند. بازرگان بارها با کشتی‌های باری و مسافری به سفر رفته بود، اما این نخستین بار بود که شاگردش پا به کشتی می‌گذاشت. تا وقتی کشتی در بندر بود و حرکت نکرده بود، شاگرد حال خوبی داشت و برای مردمی که در ساحل بدرقه‌شان می‌کردند دست تکان می‌داد و در رویایش سفری خوش و پر از موفقیت را در کنار اربابش تصور می‌کرد.

به محض اینکه کشتی راه افتاد و از ساحل فاصله گرفت، شاگرد به اطراف نگاه کرد و ترس وجودش را فراگرفت. دیگر هیچ اثری از ساحل نبود؛ تا چشم کار می‌کرد، فقط آب بود و آب. گاه موج بزرگی کشتی را تکان می‌داد و گاه باد تندی می‌وزید و کشتی چنان حرکت می‌کرد که مسافران برای حفظ تعادل خود به چیزی محکم چنگ می‌زدند.

ناگهان ترس تمام وجود شاگر را گرفت و با خود گفت: «این چه کاری بود که کردم؟ چرا سوار این کشتی شدم؟ مگر جای من اینجا بود؟» بازرگان که رفتار شاگردش را می‌دید، متوجه ترس او شد. پیش رفت، دستی به سرش کشید و گفت: «سفر دریایی بسیار جذاب و لذت‌بخش است. کسی که تا به حال با کشتی سفر نکرده، در ابتدا ممکن است بترسد یا حتی حالش بد شود، ولی کم‌کم به زیبایی‌های دریا و سفر روی آب پی می‌برد و از آن لذت می‌برد.»

اما رنگ رخسار شاگرد پریده بود، چشمانش به دریا دوخته شده بود و با دستانش سفت به یکی از ستون‌های کشتی چسبیده بود و اصلاً حرف‌های بازرگان را نمی‌شنید. بازرگان وقتی دید حال شاگردش خوب نیست، تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. فکر کرد اگر به ترس او توجهی نکند، شاید شاگرد خودش بتواند با مشکلش کنار بیاید. اما اینطور نشد.

هنوز یک ساعت از حرکت کشتی نگذشته بود که فریادهای شاگرد توجه همه مسافران را جلب کرد: «به دادم برسید! من اشتباه کردم که سوار کشتی شدم. مرا به ساحل برگردانید!» بازرگان پیش رفت، شاگردش را تکانی داد و گفت: «این قیل و قال را تمام کن! مگر عقلت را از دست داده‌ای؟ کمی صبر کن تا به تکان‌های کشتی عادت کنی.»

حرف‌های بازرگان به گوش شاگرد نرفت. او همچنان فریاد می‌زد و تقاضا می‌کرد کشتی را برگردانند تا او پیاده شود. مسافران دور او جمع شده بودند و هر کس پندی می‌داد یا مسخره‌اش می‌کرد. بازرگان که دید شاگردش دارد آبرویش را می‌برد، نقشه‌ای کشید. به یکی از نجات‌غریق‌های کشتی گفت: «آماده باش که شاگردم را نجات دهی.» سپس با حالتی عصبانی به شاگرد نزدیک شد و در حالی که او را دعوا می‌کرد، گفت: «من به چنین شاگرد ترسویی نیاز ندارم. همین حالا تو را به دریا می‌اندازم، خودت شنا کن و به ساحل برو!»

بازرگان در حالی که با شاگردش بحث می‌کرد، او را هل داد و به درون آب انداخت. شاگرد بیچاره که هیچ انتظار چنین اتفاقی را نداشت، مرگ را پیش چشمانش دید. شروع به گریه و التماس کرد که نجاتش دهند. کمی که گذشت، نجات‌غریق به آب پرید، شاگرد را از آب گرفت و به روی عرشه کشتی آورد.

شاگرد بازرگان وقتی فهمید که بودن روی کشتی بسیار امن‌تر از غرق شدن در آب است، در گوشه‌ای نشست و ساکت شد. مسافران که به هوشمندی بازرگان پی برده بودند، دور او جمع شدند و پرسیدند: «این چه فکری بود که به ذهن ما نرسید؟» بازرگان پاسخ داد: «وقتی او را به آب انداختم، مطمئن بودم که می‌فهمد کشتی‌سواری بهتر از غرق شدن در آب است. تا وقتی در آب نیفتاده بود و خطر غرق شدن را حس نکرده بود، ارزش کشتی و امنیت آن را درک نمی‌کرد.»

از آن پس، در مورد کسانی که مصیبت ندیده‌اند و ارزش نعمت‌های خود را نمی‌دانند، می‌گویند: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید».

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *