معنی ضرب المثل ” صد رحمت به دزد سرگردنه “

معنی صد رحمت به دزد سرگردنه چیست؟

صد رحمت به آن دزدی که در تنگنا و گردنه‌های کوهستانی، مسافران را می‌گیرد و اموالشان را به یغما می‌برد! این ضرب‌المثل در نگاه اول عجیب به نظر می‌رسد. چطور ممکن است کسی برای یک دزد، آرزوی رحمت و بخشش کند؟

اما نکته اینجاست که این مثل، در واقع برای بیان یک مقایسه به کار می‌رود. این دزد، هرچند بدکار است، اما حداقل کاری که می‌کند، رو در رو و آشکار است. او با شمشیر و سلاح پیداست که چه می‌خواهد و مسافر می‌داند با چه کسی طرف است.

در مقابل، افرادی هستند که دزدی آن‌ها از نوع دیگری است؛ دزدی که در پشت نقاب دوستی، لبخندهای فریبنده و حرف‌های شیرین پنهان شده است. آن‌ها به حریم اعتماد شما نفوذ می‌کنند و در فرصتی مناسب، دارایی، آبرو یا آرامش شما را می‌دزدند، بدون آنکه حتی شمشیری از رو بسته باشند.

پس وقتی کسی می‌گوید “صد رحمت به دزد سرگردنه”، در حقیقت دارد می‌گوید: “ای کاش همهٔ بدی‌ها و دزدی‌ها اینقدر صادقانه و آشکار بودند. ضرر و آسیبِ دشمنِ پیدا، به مراتب کمتر از خسارتی است که از ناحیهٔ دوستِ نادان یا دشمنِ پنهان می‌بینیم.”

معنی صد رحمت به دزد سرگردنه چیست؟

در این نوشته می‌خواهیم ببینیم این ضرب‌المثل کهن ایرانی چه معنایی دارد و از کجا آمده است. همراه ندابلاگ بمانید تا با مفهوم اصلی این گفته آشنا شوید.

معنی صد رحمت به دزد سرگردنه چیست؟

۱. این ضرب‌المثل به کسی اشاره دارد که قرار است عادل و منصف باشد، اما در عمل از یک دزد هم ناعادل‌تر عمل می‌کند.

۲. معنای آن این است که گاهی نزدیکان و دوستان انسان، از دشمنانش نیز آسیب‌زننده‌تر و بدتر هستند.

ریشه ضرب المثل

یک تاجر و جوانی همراه او، پس از سفری کاری در راه بازگشت به شهر خود بودند. آن‌ها از کاروان اصلی جدا ماندند و مجبور شدند از مسیر کوهستان به تنهایی ادامه دهند. چون می‌دانستند کالای گرانبهایی همراه ندارند، نگران حملهٔ راهزنان نبودند.

در میان راه، گروهی دزد به آن‌ها حمله کردند. جوان گفت: «ما چیزی نداریم، می‌توانید جست‌و‌جو کنید.» دزدان پس از بررسی متوجه راستگویی آن‌ها شدند و پشیمان گردیدند. اما رئیس دزدان عصبانی بود و گفت: «اگر چیزی ندارید، پس لباس‌هایتان را درآورید!»

آن‌ها لباس تاجر و جوان را گرفتند. جوان پرسید: «لباس دوستم گران‌قیمت بود، ولی چرا لباس کهنهٔ مرا هم بردید؟» دزدان خندیدند و مسخره‌کنان گفتند: «اگر می‌خواهی عادلانه باشد، وقتی به شهر رسیدی، ۵۰ سکه طلا به دوستت بده تا با هم برابر شوید!»

سپس آن‌ها رفتند و دو مسافر به راه خود ادامه دادند. در راه، تاجر به جوان گفت: «فراموش نکنی وقتی به شهر رسیدیم باید ۵۰ سکه به من بدهی.» جوان با تعجب گفت: «این حرف را آن دزد زد! من فقط می‌خواستم دزدها به ما رحم کنند و لباس‌هایمان را نبرند.» اما بحث بر سر این ۵۰ سکه تا رسیدن به شهر ادامه یافت.

وقتی به شهر رسیدند، نزد قاضی رفتند. قاضی گفت: «هرکدام باید ۵۰ سکه بدهید تا پروندهٔ شما را بررسی کنم.» پس از پرداخت پول، قاضی آن‌ها را به معاون خود فرستاد. معاون خواست که ماجرا را با جزئیات کامل تعریف کنند.

آن‌ها داستان را گفتند و منتظر پاسخ ماندند، اما معاون سکوت کرد. وقتی پرسیدند چه حکمی دارد، گفت: «برای اینکه بتوانم حکم دهم، هرکدام باید ۱۰۰ سکه به من بدهید.»

دو مرد که بسیار ناراحت شده بودند، از دادگاه بیرون آمدند. مأموران معاون به دنبال آن‌ها دویدند و گفتند: «شما وقت ایشان را گرفته‌اید، باید حق الزحمه را بدهید وگرنه به زندان می‌افتید.» جوان که پولی نداشت، با ناراحتی گفت: «رحمت بر دزدان کوهستان! آن‌ها فقط آنچه را می‌دیدند می‌گرفتند، اما شما از آن‌ها هم ستمگرترید.»

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *