معنی ضرب المثل ” شریک دزد و رفیق قافله “

شریک دزد و رفیق قافله

همه ما در زندگی با افرادی برخورد کرده‌ایم که در ظاهر دوست و همراه ما هستند، اما در عمل، منافع شخصی خود را بر هر چیزی مقدم می‌دانند. ضرب‌المثل «شریک دزد و رفیق قافله» به درستی رفتار چنین افرادی را توصیف می‌کند.

این مثل داستان دو همسفر را تعریف می‌کند که با هم یک قافله را همراهی می‌کنند. در میان راه، یکی از آن‌ها شروع به دزدی از بار و وسایل سایر مسافران می‌کند. شریک و همراه او، با این که خودش مستقیم دست به دزدی نزده، اما چون سکوت می‌کند و دوستش را لو نمی‌دهد، در واقع از کار نادرست او حمایت کرده و به نوعی در این عمل شریک می‌شود. در پایان راه، وقتی دزد اصلی دستگیر می‌شود، شریک ساکت او نیز مجازات خواهد شد، زیرا اگر او اعتراض می‌کرد، این اتفاق نمی‌افتاد.

این ضرب‌المثل به ما هشدار می‌دهد که در دوستی‌ها و مشارکت‌ها باید بسیار هوشیار باشیم. فقط کافی نیست که خودمان کار بدی انجام ندهیم؛ سکوت در برابر اشتباه دیگران، به ویژه اگر از دوستانمان باشند، ما را نیز در گناه و عواقب کار آن‌ها شریک می‌کند. رفاقت واقعی یعنی این که اگر دوستمان راه اشتباهی رفت، به او تذکر دهیم، نه این که از ترس از دست دادن دوستی، سکوت اختیار کنیم.

شریک دزد و رفیق قافله

در این نوشته، می‌خواهیم ریشه و مفهوم این ضرب‌المثل کهن ایرانی را بررسی کنیم. همراه ندابلاگ بمانید تا با هم به معنای اصلی این عبارت آشنا شویم.

معنی شریک دزد و رفیق قافله چیست؟

۱. این ضرب‌المثل به کسی اشاره دارد که با هر دو گروه مخالف و موافق، رابطه دوستانه برقرار می‌کند تا از هر دو طرف به نفع خود استفاده کند. چنین فردی با ظاهرسازی و ریاکاری سعی می‌کند همگان را راضی نگه دارد، اما در باطن تنها به فکر منافع خودش است.

۲. همچنین این مثل برای توصیف دشمنی به کار می‌رود که در لباس دوست ظاهر می‌شود. او خود را دلسوز و خیرخواه نشان می‌دهد، اما در واقع قصد فریب و آسیب رساندن دارد.

داستان (ریشه) ضرب المثل

یک گروه بازرگان قصد داشتند کالاهای بسیار ارزشمندی را به شهری دیگر ببرند و بفروشند. آنها مطمئن بودند که با این سفر، سود زیادی به دست خواهند آورد؛ اما در عین حال می‌دانستند که در مسیر، راهزنان زیادی هستند که حتماً به کاروان آنها حمله کرده و همه چیز را غارت خواهند کرد. به همین خاطر، از قبل نقشه‌ای کشیدند تا از شر راهزنان در امان بمانند.

روز حرکت رسید. کاروان به راه افتاد. ساعات زیادی در راه بودند تا اینکه شب شد. آنها طبق نقشه‌ای که داشتند، تصمیم گرفتند: «امشب اینجا در دل کوهستان استراحت می‌کنیم. راهزنان هم مطمئناً مثل همیشه، شب حمله می‌کنند. پس بهتر است چیزهای قیمتی خود را زیر خاک پنهان کنیم تا اگر آمدند و دزدی کردند، ضرر بیشتری نکنیم.»

در میان آنها، یک تاجر جوان و تازه‌کار بود که مدام دارایی‌هایش را محکم در آغوش می‌گرفت و از ترس راهزنان، آرام و قرار نداشت. او به جای اینکه اموالش را مثل بقیه پنهان کند، با خودش فکر کرد: «بهتر است نزد رئیس راهزنان بروم و با آنها توافق کنم که به دارایی‌های من دست نزنند.»

پس وقتی بقیه بازرگانان مشغول پنهان کردن وسایل ارزشمندشان بودند، او خودش را به کمینگاه راهزنان رساند. رئیس دزدان را دید و گفت: «آمده‌ام تا یک معامله انجام دهم.»

پرسیدند: «چه معامله‌ای؟»
تاجر جوان گفت: «کاروان بازرگانی آمده و امشب در کوهستان می‌ماند.»
رئیس راهزنان گفت: «این را خودمان می‌دانیم. حرف اصلی‌ات را بزن.»
تاجر جوان ادامه داد: «آنها می‌دانند شما حمله خواهید کرد، برای همین چیزهای باارزششان را زیر خاک پنهان کرده‌اند. من می‌خواهم شما قول دهید به اموال من کاری نداشته باشید. در عوض، من جای دقیق چیزهایی را که پنهان کرده‌اند، به شما نشان می‌دهم. بعد از اینکه آنها را برداشتید، بخشی از آن را با من تقسیم کنید.»

راهزن قبول کرد. تاجر جوان به کاروان برگشت و حتی در پنهان کردن وسایل به دیگران کمک هم کرد. شب شد و همه خوابیدند. او هم پس از علامت‌گذاری محل اموال دوستانش، با خیال راحت و بدون هیچ نگرانی، کنار وسایل خودش که چیزی از آنها را پنهان نکرده بود، خوابید.

صبح که کاروان بیدار شد، با تعجب دید که راهزنان دقیقاً سراغ اموال پنهان شده رفته‌اند و آنها را دزدیده‌اند. همه ناراحت شدند و پس از مدتی سوگواری، با دلی شکسته به راهشان ادامه دادند.

در میان راه، تاجر جوان که ناله‌های دیگران را می‌شنید، به آنها گفت: «اتفاقی است که افتاده و نمی‌شود جلوی آن را گرفت. من هم دیگر از این ناله‌های شما خسته شدم. من زودتر خودم را به شهر می‌رسانم.»

او از کاروان جدا شد و قبل از رفتن به شهر، نزد راهزنان برگشت و سهم خودش از اموال دزدی را گرفت. سپس با سرعت به شهر رفت تا هم کالاهای خودش را بفروشد و سود کند، هم اموال دوستانش را — تا چند برابر منفعت به دست آورد!

تاجر جوان به شهر رسید و همه کالاهای خود و دوستانش را به قیمت بالایی فروخت و سود زیادی کرد. چند ساعت بعد، وقتی بقیه کاروان به شهر رسیدند، یکی از آنها برای استراحت و فروش چند قلم کالایی که برایش باقی مانده بود، به یک مغازه رفت. ناگهان چشمش به چند پارچه و وسیله قیمتی افتاد که مال خودش بود.

از مغازه‌دار پرسید: «اینها را از چه کسی خریدی؟»
مغازه‌دار گفت: «از یک تاجر جوان که امروز تازه به شهر آمده.»
مرد پرسید: «اگر دوباره ببینیش، می‌شناسی‌اش؟»
جواب داد: «آری.»

مرد پیش بقیه اعضای کاروان رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد و گفت: «تاجر جوان به ما خیانت کرده! انگار هم با ما رفیق بوده، هم با راهزنان! دیشب که ناگهان غیبش زد، باید شک می‌کردیم!»

«اگر دقت کنید، هیچ یک از اموال خودش به سرقت نرفته! علاوه بر این، بخشی از اموال ما را هم دزدیده و اینجا فروخته. من چند قلم از وسایل خودم را در مغازه دیدم که او فروخته! بیایید برویم نزد قاضی شهر و از او شکایت کنیم.»

همه بازرگانان به همراه چند مغازه‌دار که تاجر جوان را دیده بودند، نزد قاضی رفتند و ماجرا را تعریف کردند. قاضی دستور داد تاجر جوان را سریع پیدا کرده و دستگیر کنند.

او را دستگیر کردند و پس از محاکمه، دادگاه حکم داد که باید خسارت تمام دوستانش را بپردازد. تاجر جوان مجبور شد همه دارایی‌هایش را بفروشد تا پول دیگران را جبران کند. نه تنها سودی نبرد، بلکه ضرر هم کرد و برای آزادی از زندان، همه چیز خود را از دست داد و خوار و ذلیل شد. دوستانش نیز از دستش عصبانی بودند و گفتند: «تا تو باشی، رفیقِ قافله، شریک دزدان می‌شود!»

 

اختصاصی-ندابلاگ
پیشنهادی: معنی ضرب‌المثل جانماز آب کشیدن

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *