کسی که سوار بر مرکب است، نمیتواند حال فردی که پیاده راه میرود را درک کند.
و آنکه سیر است، هرگز طعم رنج گرسنگی را نمیفهمد.

در این نوشته، به مفهوم و داستان پشت یکی از ضربالمثلهای رایج و شناختهشدهی ایرانی که در کتاب فارسی پایه پنجم آمده است، میپردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.
معنی سواره، خبر از حال پیاده ندارد
۱- فرد پولدار هرگز از شرایط زندگی افراد نیازمند با خبر نیست.
۲- به عبارت دیگر، کسی که در رفاه و آسایش زندگی میکند، از رنج و سختی افراد محروم بیخبر میماند.
۳- معنای اصلی این سخن این است که کسانی که همیشه در راحتی و نعمت بودهاند، تا وقتی خود دچار مشکل نشوند، شرایط سخت دیگران را نمیفهمند.
۴- یعنی در بیشتر موارد، مردم نمیتوانند خود را به جای دیگران بگذارند و احساس آنها را درک کنند.
داستان ضرب المثل سواره، خبر از حال پیاده ندارد
در زمانهای گذشته، مردی با شترش از یک صحرای گرم و بیآب عبور میکرد. او آرزو داشت هرچه سریعتر به شهر برسد، ولی راه بسیار طولانی بود و مقصد هنوز دور به نظر میرسید.
همینطور که پیش میرفت، در کنار یک تپه با مردی روبرو شد که پیاده راه میرفت. مرد پیاده بسیار خسته بود و به مرد سواره گفت: «برادر، دیگر رمقی برایم نمانده. لطفاً مرا هم سوار کن تا با هم به شهر برسیم.» او یک کیف زیبا به دوش داشت.
مرد سواره گفت: «این کیف را بفروش و برای خودت یک الاغ بخَر.» مرد پیاده با لبخند پاسخ داد: «نمیتوانم، این کیف تمام دارایی من است.» و دوباره التماس کرد که او را سوار شتر کند. مرد سواره با ناراحتی نگاهی به او کرد و گفت: «شتر من توان زیادی ندارد و فقط یک نفر را میتواند حمل کند.»
سپس مرد سواره به راه خود ادامه داد. بعد از مدتی، مرد پیاده از کیفش نان و خرما درآورد، خورد و دوباره به راه افتاد. در میانه راه، دوباره به مرد سواره رسید و دید که او از گرسنگی و ضعف روی زمین نشسته و حال خوشی ندارد.
مرد سواره گفت: «برادر، شدیداً گرسنهام. اگر میشود کمی نان یا آب به من بده.» مرد پیاده با لبخندی گفت: «شترت را بفروش و با پولش غذا بخر تا سفرت را ادامه دهی.»
مرد سواره با خنده گفت: «نمیتوانم، این شتر تنها پشتیبان من است و مرا از جایی به جای دیگر میبرد.» بعد با التماس گفت: «لطفاً فقط یک تکه نان به من بده، واقعاً گرسنهام.»
مرد پیاده با اخم به او نگاه کرد و گفت: «کیف من کوچک است و فقط به اندازه یک نفر غذا دارد!» و بعد از گفتن این حرف، به راهش ادامه داد.
خانوادههای هر دو مرد، کنار دروازه شهر منتظرشان بودند. اما با کمال تعجب دیدند که شتر بدون صاحبش برگشته و یک کیف هم در دهان دارد. جوانان شهر برای پیدا کردن آن دو مرد به سوی صحرا حرکت کردند. خیلی دور نرفته بودند که مرد پیاده را دیدند که از خستگی روی زمین افتاده بود. او را سوار اسب کردند. کمی بعدتر، مرد سواره را نیز پیدا کردند که او هم از گرسنگی زمینگیر شده بود. او را هم سوار اسب کردند و به شهر بازگرداندند. از آن روز به بعد، این داستان باعث به وجود آمدن ضربالمثلی شد که بین همه معروف گشت.
