معنی ضرب المثل ” دوستی با مردم دانا نکوست ” + داستان

**آشنایی با مفهوم ضرب‌المثل «دوستی با مردم دانا نکوست» به همراه یک داستان کوتاه**

این ضرب‌المثل زیبا به ما می‌گوید که دوستی و همنشینی با افراد عاقل و دانشمند، کاری بسیار ارزشمند و پسندیده است. وقتی با انسان‌های خردمند ارتباط داشته باشیم، مانند این است که چراغی روشن در کنارمان باشد تا راه درست را به ما نشان دهد. از آنها چیزهای خوبی یاد می‌گیریم، راه و چاه زندگی را بهتر درک می‌کنیم و در کارهایمان موفق‌تر خواهیم بود.

در مقابل، معاشرت با افراد نادان و بی‌خبر می‌تواند برایمان مشکل‌ساز شود، چون ممکن است ما را به راه‌های نادرست بکشانند یا باعث شوند وقت و انرژی خود را به راحتی از دست بدهیم. پس این ضرب‌المثل توصیه می‌کند دوستانی برای خود انتخاب کنیم که به رشد و پیشرفتمان کمک کنند.

**داستان کوتاه:**

روزی دو مرد جوان برای سفر به شهری دورافتاده می‌رفتند. در راه به دو راهی رسیدند و نمی‌دانستند کدام مسیر را انتخاب کنند. یکی از آنها پیشنهاد کرد از مردی که در کنار جاده نشسته و به نظر می‌رسید زیاد اهل فکر نیست، راه را بپرسند. اما مرد دوم گفت: «بیا به سراغ آن پیرمرد برویم که زیر درخت نشسته و کتاب می‌خواند؛ مطمئنم راه درست را به ما نشان می‌دهد.»

آنها نزد پیرمرد دانا رفتند. پیرمرد نه تنها مسیر درست را به آنها نشان داد، بلکه درباره خطرات راه، جاهای امن برای استراحت و حتی چند نکته مفید برای تجارت در آن شهر نیز به آنها گفت. با این اطلاعات، سفرشان آسان و موفقیت‌آمیز شد.

اما مردی که آن دو جوان را دیده بود، به حرف دوست اول گوش داد و از فرد نادان راهنمایی خواست. آن شخص اطلاعات نادرست داد و باعث شد آن مرد مسیر را گم کند و شب را در بیابان سختی بگذراند.

وقتی دو جوان با موفقیت بازگشتند، همگی فهمیدند که چرا می‌گویند: «دوستی با مردم دانا نکوست.»

دوستی با مردم دانا نکوست

در این نوشته، به بررسی مفهوم یکی از ضرب‌المثل‌های معروف ایرانی با عنوان ”دوستی با مردم دانا نکوست“ می‌پردازیم که در کتاب فارسی پایهٔ هفتم نیز آمده است. در ادامه با ما همراه باشید.

دوستی با مــردم دانا نکوست
دشمـن دانا به از نادان دوست
نظامی گنجوی

معنی ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست یعنی چه؟

۱- به افرادی گفته می‌شود که می‌فهمند معاشرت با آدم‌های دانا، خوشبختی و سعادت به همراه می‌آورد.

۲- مصاحبت و همراهی با دوستان خردمند، مانند غذایی مقوی برای جان و روح انسان است و به آن نیرو و زندگی می‌بخشد.

۳- نشست و برخاست با افراد دانشمند و عاقل، هرگز باعث پشیمانی و ندامت نمی‌شود.

داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نکوست

در زمان‌های قدیم، مرد خردمندی از کنار یک روستای سرسبز رد می‌شد که پر از درختان پربار بود. چشمش به چشمه‌ای افتاد که از آن نهر زیبایی جاری بود. از آنجا که خستگی بر او غلبه کرده بود، تصمیم گرفت زیر سایه‌ی درختی کنار آب استراحت کند. اسبش را به درختی بست و زیراندازش را پهن کرد تا بخوابد که ناگهان متوجه مرد باغبانی شد که کنار رود خوابیده و بیلش را به تنه‌ی درخت تکیه داده بود.

باغبان با دهان باز، عمیق خواب بود. مرد خردمند با دیدن این صحنه خندش گرفت. اما در همان لحظه، عقربی را دید که از کنار مرد خوابیده عبور می‌کند. مارمولک از روی بدن و گردن باغبان گذشت و به داخل دهانش خزید. سپس مرد باغبان ناخودآگاه دهانش را بست. مرد دانا با خود فکر کرد که نمی‌تواند بگذارد چنین اتفاقی بیفتد و جان کسی به این سادگی گرفته شود. پس به فکر چاره افتاد.

مرد مسافر شاخه‌ای تازه از درخت کند و ترکه‌ای محکم ساخت. سپس با سروصدا و فریاد، باغبان را از خواب بیدار کرد و با ترکه به او ضربه زد تا از جایش بلند شود. باغبان گیج و وحشتزده پرسید: «تو کیستی؟ چرا مرا می‌زنی؟ از کجا آمده‌ای؟» اما مرد خردمند جوابی نداد و فقط او را به حرکت وامیداشت و می‌گفت: «بلند شو! زود باش چند تا میوه‌ی گندیده بخور!»

باغبان که متوجه منظور او نمی‌شد، گفت: «چرا میوه‌ی خراب بخورم؟ من صاحب این باغم، اگر بخواهم میوه می‌خورم، از بهترین‌هایش برمی‌دارم.» اما مرد خردمند به حرفش توجهی نکرد و باز هم او را با ترکه می‌زد و اصرار داشت که حتماً میوه‌های گندیده را بخورد.

باغبان که راهی جز اطاعت ندید، به ناچار شروع کرد به خوردن میوه‌های خرابی که خودش برای دور ریختن جمع کرده بود. آنقدر خورد که دیگر نفسش به شماره افتاد. سپس با حالتی درمانده رو به مرد خردمند کرد و گفت: «حداقل بگو چه گناهی کرده‌ام که بدون محاکمه چنین مجازات سختی برایم در نظر گرفته‌ای؟ نزدیک است از این همه میوه‌ی فاسد جان بدهم.»

مرد خردمند که به سمت اسبش رفته بود تا از آنجا برود، گفت: «حالا دیگر وقتش است. همینجا در باغت شروع به دویدن کن.» سپس سوار اسب شد و با همان ترکه به باغبان ضربه می‌زد و او را وادار به دویدن می‌کرد. باغبان آنقدر دوید و از فشار و ترس به هم ریخت که در نهایت همه‌ی آنچه خورده بود را بالا آورد.

بعد از این اتفاق، باغبان روی زمین افتاد و مرد خردمند نزدیک او آمد و با لبخند پرسید: «حالت چطور است؟» باغبان که خشمگین بود، گفت: «تقریباً جانم را گرفتی، حالا می‌پرسی حالم چطور است؟» مرد خردمند گفت: «مرا ببخش، دوست من، اما چاره‌ی دیگری نداشتم. وقتی تو را خوابیده دیدم، عقربی به دهانت وارد شد. اگر به تو می‌گفتم، از ترس می‌مردی. تنها راه این بود که تو را وادار به حرکت کنم و کاری کنم که زهر عقرب را پیش از اثر کردن، بالا بیاوری. اگر باور نمی‌کنی، نگاه کن ببین چه چیزی در استفراغت هست.»

باغبان نگاه کرد و عقرب مرده‌ای را دید که از معده‌اش بیرون آمده بود. در آن لحظه، تمام دردهایش را فراموش کرد و با شکرگزاری از مرد خردمند بابت نجات جانش تشکر کرد.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *