معنی ضرب المثل ” دست بالای دست بسیار است ” + داستان

دست بالای دست بسیار است

حتماً برای شما هم پیش آمده که در موقعیتی قرار بگیرید که یک نفر در کاری از همه بهتر باشد و فکر کنید کسی نمی‌تواند از او بالاتر باشد. اما باید بدانید که این فکر، همیشه درست نیست. اینجاست که مفهوم ضرب‌المثل “دست بالای دست بسیار است” خودش را نشان می‌دهد.

این ضرب‌المثل به زبان ساده به ما یادآوری می‌کند که هیچ‌وقت نباید فکر کنیم کسی در اوج قرار دارد و هیچ رقیبی ندارد. همیشه فردی قوی‌تر، ماهرتر یا بااستعدادتر وجود دارد. هر چقدر هم که یک نفر در کاری عالی باشد، احتمالاً کسی هست که بتواند از او هم بهتر عمل کند.

این حکایت فقط در مورد پول یا قدرت نیست، بلکه در زمینه‌های مختلفی مثل علم، هنر، ورزش و حتی اخلاق و دانش نیز صادق است. این جمله به ما تواضع و فروتنی می‌آموزد و از غرور بی‌جا جلوگیری می‌کند. یادمان باشد که هرکس در جایگاه بالایی باشد، باز هم دستی بالاتر از دست او وجود دارد.

دست بالای دست بسیار است

در این نوشته، داستان و مفهوم ضرب‌المثل ایرانی «دست بالای دست بسیار است» را بررسی می‌کنیم. با ما همراه باشید.

دست بالای دست بسیار است یعنی چه؟

همیشه کسی یا چیزی وجود دارد که از ما و چیزهایی که داریم، بالاتر و برتر است. ضرب‌المثل “دست بالای دست بسیار است” معمولاً در دو موقعیت استفاده می‌شود: یکی وقتی که شما به موفقیت یا جایگاه خوبی در زندگی یا کارتان می‌رسید و تصور می‌کنید کسی بالاتر از شما نیست، اما ناگهان فردی را می‌بینید که وضعیت بهتری دارد. دیگر زمانی است که اگر به کسی ستم کنید، ممکن است شخص دیگری در آینده همان رفتار را با شما داشته باشد. در چنین مواقعی است که این ضرب‌المثل را به کار می‌برند.

ایموجی این ضرب المثل 🖐🏻🔝 🖐🏻

معنی ضرب المثل دست بالای دست بسیار است

انشا در قالب داستان ضرب المثل دست بالای دست بسیار است

در یک روز گرم تابستان، سنگ‌تراشی از زندگی خود ناراضی بود و احساس می‌کرد کسی به حسابش نمی‌آید. وقتی از جلوی خانه یک تاجر ثروتمند رد شد، درِ خانه باز بود و او باغ بزرگ، خدمتکاران و عمارت مجلل تاجر را دید. با دیدن این همه شکوه، آهی کشید و با خود گفت: «این تاجر چقدر ثروتمند است!» و دلتنگ شد که کاش او هم می‌توانست مانند آن تاجر قدرتمند باشد.

ناگهان، به خواست خداوند، او به تاجری پرآوازه تبدیل شد. مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه بالاتر است. تا این که روزی حاکم شهر از آنجا گذشت. دید که همه مردم، حتی تاجران ثروتمند، به حاکم احترام می‌گذارند. با خودش گفت: «ای کاش من هم حاکم بودم؛ آن وقت بود که از همه قدرتمندتر می‌شدم!» در همان لحظه، به حاکم شهر تبدیل شد و بر تخت روان نشست و همه به او تعظیم کردند.

اما وقتی آفتاب به صورتش تابید، احساس ناراحتی کرد و با خود اندیشید: «خورشید از من قوی‌تر است!» پس آرزو کرد خورشید شود و خورشید شد. با تمام توان بر زمین تابید تا آن را گرم کند. اما ناگهان، ابری بزرگ و تیره جلوی نورش را گرفت. با خود گفت: «این ابر از من نیرومندتر است.» پس آرزو کرد ابر شود و ابر شد.

چندی نگذشت که تندبادی وزید و او را به این سو و آن سو راند. این بار آرزو کرد که باد شود. اما وقتی به یک صخره سنگی رسید، نتوانست آن را تکان دهد. با خود گفت: «قدرتمندترین چیز در جهان، این صخره است.» پس به یک سنگ بزرگ و سخت تبدیل شد.

در حالی که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدای ضربه‌ای شنید و احساس کرد دارد خرد می‌شود. به پایین نگاه کرد و سنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم مشغول تراشیدن او بود!

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *