معنی ضرب المثل ” حسود هرگز نیاسود ” + داستان

ضرب المثل حسود هرگز نیاسود

حتوا با اجازه:

**درک یک ضرب المثل: فرد حسود هرگز آرام نمی‌گیرد**

این ضرب‌المثل قدیمی به یک حقیقت مهم در مورد احساس حسادت اشاره می‌کند. حسادت مانند یک آتش درونی است که دائماً در حال سوختن است و به صاحبش آرامش نمی‌دهد.

وقتی کسی حسود باشد، دائماً در حال مقایسه خود با دیگران است. او همیشه به داشته‌ها، موفقیت‌ها و شادی‌های اطرافیانش نگاه می‌کند و از دیدن آنها ناراحت و بی‌قرار می‌شود. این نگاه مداوم به دیگران، باعث می‌شود که او از زندگی خود و نعمت‌هایی که دارد لذت نبرد.

در واقع، فرد حسود به جای اینکه انرژی خود را صرف پیشرفت و بهتر کردن شرایط خود کند، آن را صرف حسرت خوردن و ناراحتی برای وضعیت دیگران می‌کند. این حالت مانند این است که او خودش را در زندانی از افکار منفی گرفتار کند و اجازه ندهد قلبش آرامش پیدا کند.

این ضرب‌المثل به ما یادآوری می‌کند که حسادت نه تنها چیزی از مشکلات ما کم نمی‌کند، بلکه آرامش درونی ما را نیز از بین می‌برد. راه خوشبختی، شکرگزاری برای داشته‌های خود و تلاش برای رشد شخصی است، نه نگاه کردن به داشته‌های دیگران با چشمی ناراحت.

ضرب المثل حسود هرگز نیاسود

در این نوشته، می‌خواهیم با هم معنی، مفهوم و داستان پشت این ضرب‌المثل کهن ایرانی را کشف کنیم. با ما در ندابلاگ همراه باشید.

معنی ضرب المثل حسود هرگز نیاسود

ابتدا با مفهوم حسادت آشنا شویم:
انسان حسود چه کسی است؟ فرد حسود کسی است که وقتی خوبی‌ها و برتری‌های دیگران را می‌بیند، دوست دارد آن‌ها از بین بروند. چنین شخصی از دیدن مشکلات دیگران خوشحال و از موفقیت آن‌ها ناراحت می‌شود.

معانی این ضرب المثل:

انسان حسود هرگز آرامش ندارد، چون همیشه از موفقیت‌ها و دارایی‌های دیگران ناراحت می‌شود.

حضرت علی علیه السلام می‌فرمایند: الحَسودُ لا یَسود؛ یعنی فرد حسود به مقام بزرگی و سروری نمی‌رسد.

⭕ کلمه «یَسود» از ریشه «سَیِّد» به معنای آقا گرفته شده است. پس «لا یَسود» یعنی انسان حسود به شرافت و بزرگی دست پیدا نمی‌کند. این کلمه با «نیاسود» که در فارسی به کار می‌رود تفاوت دارد؛ «نیاسود» در فارسی به معنای نداشتن آسایش است. در هر صورت، هر دو معنا در فارسی و عربی، به سرانجام ناپسند حسادت اشاره دارند.

داستان ضرب المثل حسود هرگز نیاسود

در کتاب «انسان کامل» اثر استاد مرتضی مطهری داستانی خواندنی نقل شده است:

در دوران یکی از خلفا، مرد ثروتمندی، غلامی را خرید. اما از همان ابتدا با او مانند یک برده رفتار نکرد، بلکه همچون عضوی از خانواده با او برخورد می‌کرد. بهترین غذاها را در اختیارش می‌گذاشت، لباس‌های فاخر برایش تهیه می‌کرد و تمام وسایل راحتی او را فراهم می‌ساخت. با این حال، غلام متوجه می‌شد که اربابش همیشه نگران و پریشان حال است.

یک شب، ارباب راز دلش را با غلام در میان گذاشت و گفت: «من می‌خواهم تو را آزاد کنم و علاوه بر آن، مقدار زیادی پول هم به تو بدهم. اما باید بدانی چرا این همه به تو محبت کرده‌ام؟ فقط برای یک درخواست ویژه. اگر این خواسته را برآورده کنی، هرچه به تو داده‌ام حلالت باشد و حتی بیش از این هم به تو خواهم داد. اما اگر انجام ندهی، از تو ناراضی خواهم بود.»

غلام پاسخ داد: «هر دستوری بدهی اطاعت می‌کنم. تو صاحب و نعمت‌دهنده من هستی و به من زندگی بخشیدی.» ارباب گفت: «نه، باید قول محکم به من بدهی. می‌ترسم وقتی درخواستم را بگویم، قبول نکنی.» غلام قول قطعی داد و گفت: «هرچه بگویی انجام می‌دهم.»

وقتی ارباب مطمئن شد، گفت: «درخواست من این است که در زمان و مکانی که مشخص می‌کنم، سرم را از تن جدا کنی.»

غلام با تعجب گفت: «اما چنین کاری ممکن نیست!» ارباب اصرار کرد: «چرا، قول داده‌ای و باید انجامش دهی.»

نیمه‌شب، ارباب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد و together به پشت‌بام خانه همسایه رفتند. آنجا دراز کشید و کیف پولی را به غلام داد و گفت: «همینجا سرم را ببر و بعد به هرکجا می‌خواهی برو.»

غلام پرسید: «اما چرا؟» ارباب پاسخ داد: «چون نمی‌توانم این همسایه را تحمل کنم. برای من مردن بهتر از زندگی کردن است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او در همه چیز از من پیشی گرفته است. از شدت حسادت می‌سوزم. می‌خواهم قتلی به گردن او بیفتد و به زندان بیفتد. اگر چنین شود، من آرام می‌شوم. چون اگر در اینجا کشته شوم، فردا همه می‌گویند جسد او در پشت‌بام رقیبش پیدا شده، پس حتماً همسایه‌ام مرا کشته است. بعد او را زندانی و اعدام می‌کنند و هدف من برآورده می‌شود!»

غلام با خود فکر کرد: «حالا که تو اینقدر احمقی، چرا من این کار را نکنم؟ تو لایق چنین سرنوشتی هستی.» پس سر ارباب را برید، کیف پول را برداشت و فرار کرد.

خبر این حادثه در شهر پیچید و همسایه را به زندان انداختند. اما همه در تعجب بودند که اگر او قاتل است، چرا این کار را در پشت‌بام خانه خودش انجام نداده است؟ ماجرا به معمایی بزرگ تبدیل شد.

وجدان غلام آرام نمی‌گرفت. پس نزد حاکم وقت رفت و حقیقت را اینگونه بازگو کرد: «من او را به درخواست خودش کشتم. آنقدر در آتش حسادت می‌سوخت که مرگ را به زندگی ترجیح می‌داد.»

وقتیب حقیقت آشکار شد، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند. [1]

[1]. انسان کامل، مرتضی مطهری، ص ۲۵۱

پیشنهادی: ضرب‌المثل نان کسی را آجر کردن

اختصاصی—ندابلاگ

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *