همه چیز درباره مفهوم این جمله: “تا پول داری، رفیقتم؛ قربان بند کیفتم”
این جمله، یک ضرب المثل یا بیان رایج است که یک واقعیت اجتماعی را نشان میدهد. در ادامه، مفهوم و داستان پشت این جمله را به زبان ساده توضیح میدهیم.
**معنی اصلی چیست؟**
این جمله به رابطههای مصلحتی و منفعتی اشاره دارد. یعنی بعضی از افراد فقط تا زمانی با شما دوست هستند و برای شما احترام قائل میشوند که پول دارید و میتوانید از آنها حمایت مالی کنید. به محض اینکه پول و موقعیت شما از بین برود، این افراد نیز ناپدید میشوند و دیگر خبری از آن دوستی و احترام قبلی نیست.
**تفسیر و مفهوم عمیقتر:**
* **رفیق نماها:** این جمله افراد دروغین و فرصتطلب را هدف میگیرد. کسانی که به جای ارزش قائل شدن برای شخصیت و انسانیت شما، فقط به دنبال پول و امکانات مادی شما هستند.
* **قربان بند کیفتم:** این بخش از جمله با طنز تلخی بیان میکند که اینگونه افراد تا چه حد در تملق و چاپلوسی پیش میروند. آنها نه به خاطر خود شما، بلکه به خاطر پولتان حاضرند هر کاری بکنند و خود را فدای شما کنند!
* **یک هشدار:** در حقیقت، این جمله یک هشدار است. به ما یادآوری میکند که در تشخیص دوستان واقعی از دوستان دروغین دقت کنیم. دوستان حقیقی در شادی و غم، در روزهای ثروت و روزهای فقر، کنار شما میمانند.
**جمعبندی:**
این عبارت به ما میفهماند که محبوبیت و احترامی که تنها بر اساس پول و دارایی باشد، بسیار شکننده و زودگذر است. ارزش واقعی در روابطی است که بر پایه صداقت، محبت و وفاداری بنا شده باشد، نه بر اساس منافع مادی.

در این نوشته، داستان و مفهوم یکی از ضربالمثلهای معروف ایرانی را که در کتاب درس نگارش کلاس ششم آمده است، بررسی میکنیم. امیدواریم این مطلب برای شما مفید باشد.
معنی ضرب المثل تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم
برخی افراد تنها با کسانی که ثروتمند هستند و زندگی مرفهی دارند، دوستی میکنند و ادعا میکنند که دوستانی وفادار هستند. اما وقتی همان فرد ثروتمند با مشکلات مالی روبرو میشود، این دوستِ به ظاهر وفادار، در سختیها کنار او نمیماند و رابطهاش را قطع میکند.
ضربالمثل “تا پول داری رفیقم، قربان بند کیفتم” در مورد دوستان بیوفا و سودجویی است که فقط به خاطر پول و مقام، دور فرد میچرخند. مانند مگسی که دور یک شیرینی پرواز میکند، این افراد هم تنها برای منافع مادی به کسانی نزدیک میشوند. در حقیقت، این نوع دوستیها فقط تا زمانی پایدار است که پول و امکانات وجود داشته باشد. کسانی که فقط در روزهای خوب کنار ما هستند و در زمان سختی ناپدید میشوند، دوستان واقعی به شمار نمیروند.

داستان برای ضرب المثل تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم
در روزگاران قدیم، مرد ثروتمندی زندگی میکرد که پسری داشت بسیار خوشگذران و بیپروا. پدر مدام به پسرش توصیه میکرد: “با این دوستان ناباب معاشرت نکن و از این ولخرجیها دست بردار. این آدمها به درد تو نمیخورند و فقط به پولت علاقه دارند.” اما جوان سرکش و نادان، حرف پدر را نمیپذیرفت.
وقتی زمان مرگ پدر فرا رسید، او به پسرش گفت: “پسرم، من از این دنیا میروم، اما یک وصیت برای تو دارم. من درِ آن اتاق کوچک آشپزخانه را قفل کردهام و این کلیدش را به تو میدهم. داخل آن اتاق، یک طناب از سقف آویزان است. هر وقت دستت از همه جا کوتاه شد و هیچ راه چارهای نداشتی، برو و آن طناب را به گردنت بینداز و خودت را خفه کن، چون زندگی دیگر برای تو فایدهای ندارد.”
پدر از دنیا رفت و پسر به همراه دوستانش آنقدر به عیاشی و خوشگذرانی ادامه داد که تمام ثروتش را از دست داد و چیزی برایش باقی نماند. دوستان و آشنایانش که این وضعیت را دیدند، یکی پس از دیگری از اطرافش پراکنده شدند. پسر در شگفت و ناامیدی فرو رفت و به یاد نصیحتهای پدرش افتاد و پشیمان شد. برای فرار از غم و تنهایی، یک روز دو عدد تخممرغ و یک تکه نان برداشت و به سوی صحرا راه افتاد تا کنار یک رودخانه یا سبزهزاری، روز خود را به شب برساند.
از خانه بیرون آمد و به سوی بیابان رفت تا به کنار یک جوی آب رسید. دستمالش را روی زمین گذاشت و کفشهایش را درآورد تا صورتش را با آب بشوید و پاهایش را خنک کند. در همین لحظه، کلاغی از آسمان پایین آمد و دستمال را با نوکش برداشت و پرواز کرد. پسر غمگین و افسرده به راهش ادامه داد، در حالی که گرسنه بود. تا این که به جایی رسید و دید دوستان سابقش کنار رودخانه نشستهاند و مشغول خوردن و نوشیدن هستند. به سوی آنها رفت و سلام کرد. آنها به طور سرد و خشکی به او تعارف کردند که بنشیند. او هم کنارشان نشست و صحبت را شروع کرد و گفت: “من از خانه بیرون آمدم و دو تا تخممرغ و یک تکه نان داشتم. کنار جوی آب نشسته بودم که صورت خود را بشویم که ناگهان کلاغی آنها را برداشت و برد. حالا آمدهام تا روزم را با شما بگذرانم.”
دوستانش شروع کردند به خندیدن و او را مسخره کردن و گفتند: “آقا، مگر مجبوری دروغ بگویی؟ اگر گرسنهای، بگو گرسنهای، ما هم لقمه نانی به تو میدهیم. لازم نیست این داستانها را بسازی.” پسر ناراحت شد و نزد آنها نماند. چیزی هم نخورد و به سوی خانه راه افتاد. وقتی به خانه رسید، به یاد حرفهای پدرش افتاد و گفت: “خدا پدرم را بیامرزد، میدانست که روزی درمانده میشوم و چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم به اتاق آشپزخانه و با آن طناب خودم را حلقآویز کنم.”
به اتاق آشپزخانه رفت و طناب را به گردنش انداخت. وقتی تکان خورد، ناگهان یک کیسه از سقف افتاد روی زمین. وقتی پسر کیسه را باز کرد، دید پر از جواهر است. گفت: “خدا تو را بیامرزد، پدر، که مرا نجات دادی.” بعد ده نفر قویهیکل با چماق استخدام کرد و غذاهای رنگارنگی آماده کرد و دوستانش را هم دعوت نمود. وقتی دوستان آمدند و دیدند همه چیز دوباره برقرار است، شروع به چاپلوسی کردند و از او عذرخواهی کردند.
همه در اتاق دور هم جمع شدند و صحبت و خنده آغاز شد. در این موقع پسر گفت: “من یک داستان دارم. امروز دیدم یک بزغاله بین دو پای یک کلاغ گیر کرده بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود برد.” دوستانش گفتند: “عجیب نیست، درست میگویی، ممکن است.” پسر گفت: “من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت، شما مرا مسخره کردید. حالا چطور میگویید کلاغ میتواند یک بزغاله را از زمین بلند کند؟” سپس چماقدارها را صدا زد و آنها را کتک مفصلی زد و از خانه بیرون کرد. به آنها گفت: “شما دوست نیستید، عاشق پول هستید.” غذاها را به چماقدارها داد تا بخورند و پس از آن، راه زندگی خود را تغییر داد.
—
پیشنهادی: ضربالمثل
تا پول داری رفیقتم قربان بند کیفتم
_ندابلاگ
