معنی ضرب المثل کلاغ و کبک + داستان و شعر

کلاغی بود که از راه رفتن خودش خسته شده بود. یک روز کبکی را دید که با ظرافت و زیبایی قدم برمی‌دارد. کلاغ تحت تأثیر این طرز راه رفتن قرار گرفت و تصمیم گرفت دقیقاً مانند کبک راه برود.

او سعی کرد قدم‌هایش را کوچک بردارد و بدنش را همانند کبک تکان دهد، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر احساس ناشی بودن می‌کرد. نه تنها نتوانست شبیه کبک راه برود، بلکه در این میان، نحوه راه رفتن طبیعی و خودش را نیز از دست داد. در نهایت، او دیگر نه می‌توانست مانند کبک راه برود و نه مانند گذشته پرواز کند.

بازآفرینی ضرب المثل کلاغ و کبک + داستان و شعر

در این نوشته، به بررسی مفهوم، ریشه و شعر مربوط به ضرب‌المثل معروف «کلاغ و کبک» می‌پردازیم. در ادامه با ما همراه باشید.

معنی ضرب المثل کلاغ و کبک

1. این سخن درباره پیروی بی‌چون و چرا از دیگران است.
2. وقتی انسان کورکورانه از دیگران تقلید کند، حتی کارهای خوب و درست خودش را نیز فراموش می‌کند.
3. خداوند در درون هر فرد توانایی‌هایی قرار داده است تا هرکس آنها را رشد دهد و به درستی به کار بگیرد، نه اینکه نادیدهشان بگیرد و مدام خود را با دیگران مقایسه کند.
4. تقلید نادرست، در نهایت باعث حسرت و اندوه خواهد شد.

داستان کلاغ و کبک

در یک دشت سرسبز و قشنگ، یک کبک زندگی می‌کرد. کبک پرنده‌ای بود که راه رفتنش بسیار نرم و آرام بود و همه از دیدن قدم‌هایش لذت می‌بردند. این شیوهٔ راه رفتن او آنقدر جالب بود که حیوانات زیادی دوست داشتند مانند او راه بروند. آن‌ها روی شاخه‌ها می‌نشستند و حرکت کبک را تماشا می‌کردند.

در میان این حیوانات، یک کلاغ هم بود که مدت‌ها با علاقه به راه رفتن کبک نگاه کرد. روزی از روزها با خودش فکر کرد: مگر من چه کم دارم؟ کبک منقار دارد، من هم دارم. کبک دو بال دارد، من هم دارم. از نظر اندازه و قیافه هم که تقریباً شبیه هستیم. فقط رنگ پرهایمان فرق می‌کند و این به راه رفتن ربطی ندارد. پس چرا من نتوانم مثل کبک راه بروم؟

از همان روز، کلاغ جوان تصمیم گرفت از کبک تقلید کند. هر صبح دم لانهٔ کبک می‌رفت و وقتی کبک برای قدم زدن بیرون می‌آمد، با دقت حرکاتش را نگاه می‌کرد. بعد از چند روز تمرین، با خود گفت: فکر می‌کردم خیلی سخت است، ولی می‌بینم که من هم می‌توانم مثل او راه بروم.

یک روز کلاغ تصمیم گرفت برای همیشه شبیه کبک راه برود. با غرور سرش را بالا گرفت و به سبک کبک حرکت کرد. اما حیوانات دیگر با دیدن او تعجب کردند و شروع به خندیدن کردند. طوطی به او گفت: کلاغ! چه شده؟ چرا اینطوری راه می‌روی؟ اما کلاغ به حرف کسی توجه نکرد و راهش را ادامه داد.

در دل خودش می‌دانست که درست راه رفتن برایش سخت است و تعادل ندارد، اما فکر می‌کرد حیوانات از زیبایی راه رفتنش متعجب شده‌اند.

کمی آن‌طرف‌تر، جغد دانایی روی شاخه‌ای خواب بود. صدای خندهٔ حیوانات او را بیدار کرد. وقتی کلاغ را دید که سعی می‌کند مثل کبک راه برود، خندید و گفت: کلاغ! چه کار می‌کنی؟ یک عمر درست و عادی راه رفتی، حالا می‌خواهی شبیه دیگران بشوی؟

کلاغ که همزمان هم راه می‌رفت و هم به حرف جغد گوش می‌داد، ناگهان پایش پیچ خورد و روی زمین افتاد. حیوانات دیگر بیشتر از قبل خندیدند.

کلاغ خجالت‌زده سعی کرد بلند شود و مثل قبل راه برود، اما دیگر نمی‌توانست. آنقدر روی تقلید از کبک تمرکز کرده بود که حتی راه رفتن عادی خودش را هم فراموش کرده بود.

جغد دانا گفت: چه کلاغ نادانی! آمدی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت را هم از دست دادی.

از آن روز به بعد، اگر کسی بی‌جهت از دیگران تقلید کند و چیزی را که دارد فراموش کند، می‌گویند: “مثل کلاغی شده که می‌خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.”

شعر کلاغ و کبک

یک کلاغ که در باغی زندگی می‌کرد، روزی آنجا را ترک کرد و به سوی دشتی در دامنه کوه رفت. حضور او در باغ را می‌شد مانند زنگ‌زدگی آینه دانست و آمدنش به دشت، همچون خالی سیاه بر چهره‌ای زیبا بود.

در آن دشت، در کنار کوه، منظره‌ای سرسبز و زیبا دید که گویی گنج پنهان کوه را به نمایش گذاشته بود. سبزه‌زاران و گل‌های لاله، همانند لب‌های سرخ و زیبا بودند که از فیروزه و یاقوت نشان داشتند.

در میان آن همه زیبایی، کبکی خوش‌سیما و کامل دیده می‌شد که گویی نماد آن بهشت فیروزه‌رنگ بود. او مانند فاخته، پرهای رنگارنگ و زیبایی داشت و بر شاخه‌ای نشسته بود. تیهو و دیگر پرندگان، شیفته او بودند و او با غرور و بلندپروازی بر همه برتری داشت.

پاهایش باریک و زیبا بود و با چالاکی بر بالای کوه جای گرفته بود. گویی بر هر سنگی قهقهه می‌زد و بی‌هدف و بی‌جهت در حرکت بود. تندرو، چابک و با وقار بود و حرکات و قدم‌هایش هماهنگ و زیبا.

کلاغ وقتی این رفتار و حرکات موزون کبک را دید، دلباخته او شد و تصمیم گرفت شاگردیِ او را پیشه کند. بنابراین، از روش خود دست کشید و سعی کرد از کبک تقلید کند. قدم‌به‌قدم دنبال او راه می‌رفت و سعی می‌کرد هر حرکتش را کپی کند.

چند روزی در آن سبزه‌زار به همین شکل گذشت. اما در پایان، کلاغ که ناشی بود و راه و رسم کبک را نیاموخته بود، از تلاش بی‌ثمرش خسته و ناامید شد. راه و روش خودش را فراموش کرد و تنها حسرت و پشیمانی برایش باقی ماند.

شاعر: جامی
کلاغ و کبک

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *