درستکاری و راستگویی، مسیری است که انسان را به رستگاری میرساند. وقتی فردی همواره حقیقت را میگوید و بر اساس صداقت رفتار میکند، در واقع راه نجات و رهایی را در پیش گرفته است. این صداقت نه تنها باعث آرامش درونی میشود، بلکه اعتماد دیگران را نیز جلب میکند و روابط را استوار میسازد. در حقیقت، پایبندی به راستی،如同一 چراغ روشنگر است که راه درست را نشان میدهد و از گمراهی دور میکند.

در این نوشته، با معنی، داستانها و روایتهای پشت ضربالمثل ایرانی “راستی راه نجات است” آشنا خواهید شد. با ما در ندابلاگ همراه باشید.
معنی راستی، راه نجات است
⭕ یعنی کسی که همیشه راستگویی را به دروغ ترجیح میدهد و دستورات خدا را انجام میدهد، مورد خشنودی پروردگار قرار میگیرد و در همه کارها، پشتیبانی و یاری خدا همراه او خواهد بود.
⭕ به طور کلی، این مفهوم نشاندهنده راه درست، نجات و خوشبختی است و انسان را از کارهای نادرست و زشت دور نگه میدارد.
روایت راستی، راه نجات است
فردی نزد پیامبر(ص) آمد و پرسید: دوزخیان چه کاری انجام میدهند؟ حضرت فرمودند: دروغ میگویند. دروغگویی، انسان را به گناهکار بودن و تجاوز از حدود اخلاقی میکشاند و وقتی کسی گناهکار شد، به کفر میگراید و جایگاه فرد کافر در آتش است. [وسائل الشیعه، ج3، ص232]
شعر درباره صداقت و راستگویی
ما راستگاری و پاکدلی میآموزیم
شیوه عشق و پایداریمان را استوار میدانیم
ای دل! از آن نادانان پست آشفته مشو
که آنان همگی میروند و ما میمانیم
(ملکالشعراء بهار)
داستان (حکایت) راستی، راه نجات است
روزی جوانی از شهر مکه بیرون آمد و برای یادگیری دانش به سمت بغداد راه افتاد. سنش از دوازده سال بیشتر نبود، اما پیش از ترک مکه، از مادرش خواست که نصیحتی به او بکند. مادرش گفت: پسرم، با من قول بده که هرگز دروغ نگویی. جوان با مادرش این پیمان را بست و سپس خداحافظی کرد.
مبلغ چهارصد درهم همراه خود داشت تا در سفر خرج کند. سوار بر مرکبش شد و به راه افتاد. در میان راه، گروهی دزد به او حمله کردند و جلویش را گرفتند. از او پرسیدند: ای جوان، آیا پول یا چیزی با خود داری؟
جوان پاسخ داد: بله، چهارصد درهم با خود دارم.
دزدها شروع کردند به مسخره کردنش و گفتند: زود از اینجا برو، وگرنه آسیب میبینی! تو که چنین آدم سادهای هستی، چطور چهارصد درهم همراهت است؟!
جوان به راهش ادامه داد. کمی بعد، رئیس دزدان خودش راه را بر او بست و پرسید: ای جوان، آیا چیزی از مال دنیا همراه داری؟
جوان گفت: بله، رئیس، دارم.
رئیس پرسید: چقدر داری؟
جوان پاسخ داد: چهارصد درهم.
رئیس دزدان پول را گرفت و پرسید: چه چیزی باعث شد راست بگویی؟ چرا دروغ نگفتی، در حالی که میدانستی با راستگویی پولت را از دست میدهی؟
جوان گفت: به این دلیل راست گفتم که با مادرم عهد بستهام هرگز به هیچ کس دروغ نگویم.
در این لحظه، دل رئیس دزدان نرم شد و در برابر خداوند خاشع گردید. گفت: ای جوان، من از کار تو شگفتزدهام. تو از پیمانی که با مادرت بستی میترسی و آن را نمیشکنی، اما ما از پیمانی که با خدای بزرگ داریم نمیترسیم و آن را میشکنیم.
سپس ادامه داد: ای جوان، پولت را پس بگیر و با امنیت از اینجا برو. من با خدا عهد میبندم که از گناهانم توبه کنم، توبهای که پس از آن دیگر معصیتش نکنم.
عصر که شد، همه دزدان در نقطه مشخصی جمع شدند تا اموال غارت شده را به رئیسشان تحویل دهند. او را دیدند که از روی پشیمانی، بیوقفه گریه میکند.
پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
او پاسخ داد: زیرا خداوند فرموده است:
«اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤدُّوا الاَماناتِ اِلی اَهلِها» (نساء/۸۵).
یعنی خداوند به شما فرمان میدهد که امانتها را به صاحبانشان بازگردانید.
همه دزدان به رئیس خود گفتند: ای رهبر ما، اگر تو توبه کردهای، ما نیز از تو پیروی میکنیم. پس همگی توبه کردند و از بندگان شایسته خدا شدند.
[حکایت های حکمت آمیز ص۱۴۴.]
