در داستان شعر “روباه و زاغ”، زاغ تکه پنیری پیدا کرده و با خوشحالی روی درخت نشسته است. روباه که پنیر را دیده، نقشه میکشد تا آن را به دست آورد. او با چربزبانی و تعریف و تمجید از زاغ، سعی میکند او را فریب دهد.
روباه به زاغ میگوید: “چه پرهای زیبا و چه صدای دلنشینی داری! اگر تو آواز بخوانی، مطمئناً خوشصداترین پرنده جنگلی!” زاغ که فریب این حرفهای چاپلوسانه را خورد، از شدت غرور دهانش را باز کرد تا آواز بخواند. در همین لحظه، پنیر از دهانش افتاد و به زمین ریخت.
روباه که همین را میخواست، سریع پنیر را برداشت و فرار کرد. این شعر به ما یادآوری میکند که نباید با تعریف و تمجیدهای دیگران گول بخوریم و باید مراقب چاپلوسی اطرافیان باشیم.

نام درس: درس سوم | موضوع: مفهوم واژهها و درک شعر | پایه چهارم دبستان
🍁 کلاغ کوچکی یک تکه پنیر دید. آن را با منقارش برداشت و سریع پرواز کرد.
کلاغ کوچولویی یک قالب پنیر پیدا کرد. آن را با نوکش گرفت و به سرعت پرید.
🍁 روی شاخهی درختی نشست. در همان مسیر، روباهی در حال عبور بود.
در مسیرش بر روی شاخهی درختی نشست. از آنجا روباهی میگذشت.
🍁 روباه حیلهگر و فریبنده به زیر درخت آمد و بلند شروع به صحبت کرد.
روباه مکار و پرفریب به پای درخت رفت و با صدای بلند سخن گفت.
🍁 گفت: آفرین! چقدر زیبا هستی! چه سر و صورت و چه دم و پایی داری!
گفت: وای چقدر قشنگ هستی! چه سری، چه دمی، چه پای زیبایی!
🍁 پرهای تو سیاه و بسیار زیباست. از این رنگ زیباتر وجود ندارد.
پر و بال تو به رنگ مشکی و خوشمنظر است. بالاتر و قشنگتر از این رنگ نیست.
🍁 ولی اگر صدایت هم خوشآهنگ و دلنشین بود، هیچ پرندهای با تو برابری نمیکرد.
اگر آواز خواندن هم بلد بودی و خوشصدا بودی، کسی بهتر از تو در میان پرندگان نبود.
🍁 کلاغ دلش خواست که قارقار کند تا صدایش را به روباه نشان بدهد.
کلاغ میخواست آواز بخواند و با قارقار کردن، توانایی خواندنش را آشکار کند.
🍁 همین که دهانش را باز کرد، خوراکش به زمین افتاد. روباه جهید و آن را ربود.
وقتی دهانش را گشود، پنیر از نوکش افتاد. روباه به جستجو درآمد و طعمه را دزدید و برد.
