معنی گنج حکمت همت فارسی یازدهم

در این حکایت، مردی ثروتمند و مال‌اندوز زندگی می‌کرد که تمام همّت او، جمع‌آوری مال و ثروت بود. او دائماً در فکر افزایش دارایی خود بود و هرگز از آنچه داشت، احساس رضایت نمی‌کرد.

روزی از روزها، خبردار شد که گنجی بزرگ در سرزمینی دور نهفته است. بی‌درنگ خانه و کاشانه خود را رها کرد و با اشتیاق فراوان، عزم سفر کرد تا این گنج افسانه‌ای را به چنگ آورد.

او مسیری طولانی و پررنج را با امید یافتن آن ثروت بی‌کران پیمود؛ از بیابان‌های سوزان عبور کرد و بر مشکلات بسیار غلبه نمود. پس از ماه‌ها تلاش و جست‌وجو، سرانجام به آن سرزمین رسید و گنج را یافت.

اما وقتی صندوق‌های پر از طلا و جواهر را گشود، در کمال ناباوری دید که بر روی اولین قطعه طلا این جمله نگاشته شده بود: “این گنج، پاداش همت و تلاش توست، نه نتیجه حرص و آز تو.”

حکایت به ما می‌آموزد که ارزش واقعی، در خودِ تلاش و همت بلند انسان نهفته است، نه صرفاً در نتیجه مادی آن. گاهی هدف نهایی، تنها بهانه‌ای است برای اینکه انسان، توانایی‌های درونی خود را کشف کند و قدرتی را در وجودش بپروراند که از هر گنجی ارزشمندتر است.

معنی گنج حکمت همت فارسی یازدهم

**عنوان درس: گنج حکمت**
**موضوع: درک معنای واژه‌ها و مفهوم شعر**

در این بخش، می‌خواهیم با معنای واژه‌ها و مفهوم شعر آشنا شویم. هدف این است که بتوانیم کلمات و عبارات را به خوبی درک کنیم و بفهمیم شاعر چه پیامی را می‌خواهد به ما برساند.

با یادگیری معنای دقیق کلمات، می‌توانیم بهتر با متن ارتباط برقرار کنیم و منظور اصلی شاعر را درک کنیم. این کار به ما کمک می‌کند تا از زیبایی‌های شعر لذت ببریم و با دنیای ادبیات بیشتر آشنا شویم.

در ادامه، به بررسی کلمات و عبارات مهم شعر می‌پردازیم و با توضیح ساده و روشن، آن‌ها را برایتان باز می‌کنیم.

معنی حکایت صفحه ۱۶ فارسی یازدهم

مورچه‌ای را مشاهده کردند که با قدرت و عزمی راسخ، ملخی را که ده برابر از خودش بزرگ‌تر بود، حمل می‌کرد. آن‌ها با شگفتی پرسیدند: «چطور ممکن است این مورچه چنین بار سنگینی را به دوش بکشد؟»

مورچه وقتی این حرف را شنید، لبخندی زد و پاسخ داد: «افراد بااراده، بار مسئولیت را با قدرت اراده و روحیهٔ جوانمردی خود حمل می‌کنند، نه فقط با توان بدنی.»

**بررسی زبان:**
سنگین: به معنای وزن زیاد
اراده: عزم و خواست درونی
غیرت: احساس مسئولیت و جوانمردی
این بخش در مجموع از یازده جمله تشکیل شده است.

**بررسی ادبی:**
آماده‌شدن: نشان‌دهندهٔ عزم و اراده
قدرت اراده و روحیهٔ جوانمردی: ترکیب‌های تصویری
دادن ویژگی‌های انسانی به مورچه: شخصیت‌پردازی و استفاده از استعاره

معنی صفحه ۱۷ فارسی یازدهم

در روز دوشنبه، امیر مسعود پیش از طلوع آفتاب، سوار اسب شد و به همراه پرندگان شکاری، یوزپلنگ‌ها، خدمتکاران، نزدیکان و نوازندگان به کنار رود هیرمند رفت. آنان تا پیش از ظهر به شکار پرداختند. سپس به کنار آب آمدند و در آنجا چادرها و سایه‌بان‌هایی برایشان برپا کردند.

به طور تصادفی، پس از نماز ظهر، امیر دستور داد تا قایق‌ها را حاضر کنند. ده قایق کوچک آوردند. یکی از آن‌ها که بزرگ‌تر بود را برای استراحت او آماده کردند؛ در آن بسترهایی پهن کردند و سایه‌بانی بر آن کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و سایر همراهان نیز در قایق‌های دیگر جای گرفتند. ناگهان متوجه شدند که به دلیل فشار آب، قایق در حال پر شدن و شکستن است. در این لحظه فهمیدند که نزدیک است قایق غرق شود. فریاد و هیاهو برخاست و همه به تکاپو افتادند. امیر بلند شد. خوشبختانه قایق‌های دیگر به او نزدیک بودند. هفت یا هشت نفر به داخل آب پریدند، امیر را گرفتند و به قایق دیگری رساندند. امیر به شدت مجروح شد و پای راستش به گونه‌ای زخمی شد که یک لایه از پوست و گوشت آن کنده شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. اما خداوند پس از این آزمایش سخت، به او رحم کرد. آن جشن و شادی بزرگ به تاریکی گرایید و هنگامی که امیر به قایق رسید، قایق‌ها را به حرکت درآوردند و به ساحل رودخانه رساندند.

امیر که از مرگ نجات یافته بود، به چادر خود رفت و لباس‌هایش را عوض کرد. او خیس و ناتوان شده بود. سپس سوار اسب شد و به سرعت به سوی کاخ بازگشت، زیرا خبری ناگوار در اردوگاه پیچیده بود و اضطراب و نگرانی زیادی به وجود آمده بود. بزرگان و وزیر به استقبال او آمدند. وقتی دیدند که پادشاه سالم است، سپاهیان و مردم فریاد شادی سر دادند و دعا کردند و به اندازه‌ای صدقه دادند که قابل شمارش نبود.

روز بعد، امیر دستور داد نامه‌هایی به غزنین و همه مناطق کشور نوشته شود و در آن، این حادثه سخت و نجات او را به همگان اطلاع دهند. او دستور داد تا به عنوان شکرگزاری، یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در دیگر شهرها به نیازمندان داده شود. نامه‌ها نوشته شد و با امضای او تأیید گردید و سپس قاصدان شادخبر برای ابلاغ این خبر راهی شدند.

و روز پنج‌شنبه، امیر دچار تب شد؛ تب سوزان و دوره‌ای که آنقدر شدید بود که نمی‌توانست غذایی تحمل کند.

معنی صفحه ۱۸ فارسی یازدهم

امیر مسعود در روز پنجشنبه به تب شدیدی همراه با سردرد دچار شد. حالش به قدری بد بود که نتوانست به کسی اجازه ملاقات بدهد. به همین دلیل، جز پزشکان و چند خدمتکار مرد و زن، کسی او را نمی‌دید. این وضعیت باعث نگرانی و سرگردانی مردم شده بود و هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد.

از زمانی که این بیماری شروع شده بود، بونصر مسئولیت خلاصه کردن نامه‌های رسیده را بر عهده داشت. او نکات مهم نامه‌ها را که حاوی خبر بدی نبود، استخراج می‌کرد. این خلاصه‌نامه‌ها را من به خدمتکاری به نام آغاجی می‌دادم و او هم پاسخ‌ها را سریع به ما برمی‌گرداند. در تمام این مدت، من امیر را نمی‌دیدم تا اینکه نامه‌هایی از پسران علی تکین رسید. وقتی خلاصه این نامه‌ها را که حاوی خبرهای خوبی بود، به دربار بردم، آغاجی آن‌ها را گرفت و نزد امیر برد. پس از یک ساعت، او بازگشت و گفت: «ای ابوالفضل! امیر تو را فرا می‌خواند.»

به حضور امیر رفتم. دیدم که اتاق را تاریک کرده‌اند و پرده‌های کتانی خیس از سقف آویزان است. شاخه‌های زیادی در اتاق چیده شده و روی آن‌ها کاسه‌های بزرگ پُر از یخ گذاشته‌اند. امیر روی تخت نشسته بود و پیراهنی نازک از جنس کتان به تن داشت. گردنبندی از کافور به گردن داشت و پزشکش، بوالعلا، پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت: «به بونصر بگو امروز حالم خوب است و بیماری و تبم کاملاً از بین رفته. در این دو سه روز آینده، به مردم اجازه ملاقات داده شود.» من برگشتم و این پیام را به بونصر رساندم. او بسیار خوشحال شد و خداوند بزرگ را به خاطر سلامتی امیر شکر کرد. سپس نامه‌ای نوشت. من نامه را نزد آغاجی بردم و دوباره اجازه یافتم تا صورت مبارک سلطان را ببینم. امیر نامه را خواند، سپس قلم و دوات خواست و آن را امضا کرد. به من گفت: «وقتی نامه‌ها فرستاده شد، تو بازگرد چون پیغام خاصی برای بونصر دارم تا به تو بدهم.» گفتم: «چنین خواهم کرد.» سپس با نامه امضا شده بازگشتم و تمام ماجرا را برای بونصر تعریف کردم.

این مرد بزرگ و نویسنده لایق، با شادی و انرژی شروع به نوشتن کرد. او تا قبل از نماز ظهر، همه کارهای مهم را به پایان رساند و پیک‌ها و سواران را روانه کرد. سپس یادداشتی برای امیر نوشت و تمام اقدامات انجام شده را در آن توضیح داد و آن را به من سپرد.

نامه را بردم و پس از دریافت اجازه، به حضور امیر رساندم. امیر آن را خواند و گفت: «خوب شد.» سپس به آغاجی دستور داد: «کیسه‌ها را بیاور!» و به من گفت: «این‌ها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خردشده است. به بونصر بگو این طلاها از غنایمی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است. ما بت‌های طلایی را شکسته، ذوب کرده و تکه تکه کرده‌ایم و این‌ها حلال‌ترین اموال هستند. در هر سفر، مقداری از این طلاها را برای ما می‌آورند تا هر زمان که خواستیم صدقه بدهیم، از مال بی‌شبهه و حلال باشد. ما شنیده‌ایم که قاضی شهر بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر، زندگی بسیار سختی دارند و از کسی چیزی قبول نمی‌کنند و فقط زمین کشاورزی کوچکی در اختیار دارند. یک کیسه را به پدر و کیسه دیگر را به پسر بدهید تا با آن زمین حلالی بخرند و زندگی راحت‌تری داشته باشند. ما نیز با این کار، بخشی از شکرگزاری خود را برای نعمت سلامتی که دوباره به دست آورده‌ایم، ادا کرده‌ایم.»

معنی صفحه ۲۰ فارسی یازدهم

من کیسه‌ها را گرفتم و نزد بونصر بردم و داستان را برایش تعریف کردم. او برای امیر دعا کرد و گفت: «امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داده است. شنیده‌ام که بوالحسن و پسرش گاهی حتی به ده درهم هم محتاج می‌شوند.» سپس بونصر به خانه برگشت و کیسه‌ها را با خود برد. بعد از نماز، فردی را فرستاد تا قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کند. آن‌ها آمدند و بونصر پیام امیر را به قاضی رساند.

قاضی بسیار برای امیر دعا کرد و گفت: «این هدیه باعث افتخار من است. اما من آن را قبول کردم و پس می‌دهم چون به آن نیازی ندارم. روز قیامت بسیار نزدیک است و من نمی‌توانم حساب این هدیه را در آن روز بدهم. نمی‌گویم که اصلاً نیازمند نیستم، اما به آن مقدار کم که دارم، راضی هستم. بار گناه این ثروت را نمی‌توانم به دوش بکشم.»

بونصر گفت: «سبحان الله! این طلاهایی که سلطان محمود با جنگ از معبدهای بت‌پرستان آورده و بت‌ها را شکسته و خلیفه مسلمانان گرفتن آن را جایز می‌داند، آیا شما آن را نمی‌پذیرید؟»

قاضی پاسخ داد: «عمر امیر دراز باد! وضع خلیفه متفاوت است؛ او حاکم سرزمین است. شما با امیر محمود در آن جنگ‌ها حضور داشتید، اما من نبودم. برای من روشن نیست که آن جنگ‌ها مطابق روش پیامبر بوده یا نه. من این هدیه را نمی‌پذیرم و مسئولیت آن را به عهده نمی‌گیرم.»

بونصر گفت: «اگر خودت نمی‌پذیری، به شاگردانت یا نیازمندان و درویشان بده.»

قاضی گفت: «من هیچ نیازمندی در این شهر نمی‌شناسم که بتوان این طلا را به او داد. اصلاً به من چه مربوط که دیگری این طلا را ببرد و من در قیامت به خاطر آن بازخواست شوم؟ به هیچ وجه این مسئولیت را قبول نمی‌کنم.»

بونصر به پسر قاضی گفت: «تو سهم خودت را بردار.»

پسر پاسخ داد: «زندگی شما طولانی باد! به هر حال، من پسر این پدرم. این حرف‌ها را او زد و من دانش را از او آموخته‌ام. اگر فقط یک روز او را می‌دیدم و اخلاقش را می‌شناختم، واجب بود که تمام عمر از او پیروی کنم، چه برسد به اینکه سال‌ها او را دیده‌ام. من هم از حسابرسی و سؤال روز قیامت می‌ترسم، همان‌طور که او می‌ترسد. آنچه دارم، هرچند کم و ناچیز است، اما حلال است و برایم کافی است. به بیشتر از آن نیاز ندارم.»

بونصر گفت: «خدا پاداشتان دهد! چه بزرگوارید شما دو نفر!» و گریه کرد. سپس آن‌ها را مرخص کرد و تا آخر آن روز در فکر این ماجرا بود و از آن صحبت می‌کرد. فردای آن روز، نامه‌ای به امیر نوشت و ماجرا را توضیح داد و طلاها را پس فرستاد.

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *