اشعار سلطان باهو؛ مجموعه زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر

اشعار سلطان باهو؛ مجموعه زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر

اشعار سلطان باهو را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. سلطان باهو (۱۰۳۹ – ۱۱۰۲ هـ ق) از عارفان هند در سدهٔ دوازدهم بود. او در روستای اعوان در ایالت جَهنْگ (استان پنجاب در پاکستان) زاده شد و در ۶۳ سالگی در ۱۱۰۲ درگذشت. باهو مؤلف ۱۴۰ اثر عرفانی و مذهبی به زبان‌های فارسی و عربی بود. او ابیات خود را به صورت سی حرفی گفته‌است یعنی مصرعٔ اول هر بند به ترتیب حروف تهجّی می‌آید و در آخر هر مصرع واژهٔ «هو» می‌آید که بیت را آهنگ خاصی می‌بخشد.

اشعار سلطان باهو؛ مجموعه زیبای عاشقانه و احساسی این شاعر

شعرهای زیبای سلطان باهو

حب دنیا راس آمد کل خطاء

تا نه پنداری که این باشد عطاء

فال خودت رو ببین

🔮

کلیک کن تا ببینیش

کی عطا باشد که باشد بی بقا

بی بقا را تا نگوئی خود عطاء

با قلیل الفهم گر گوید کسی

این عطا هرگز مگو، باشد خطاء

بسته دل با وی نشاید مطلقا

بستگی دل با خطا باشد خطاء

یار با وی دوستی هرگز مکن

لا تقل هذا عطا الا خطاء

با جام باده ساقی، فی الصبح مرحبا

بالعین انتظارم، الوصل مرحبا

کس نیست همچو من که اسیر مجستم

محنت بسی کشیدم یا نور مرحبا

در دل خیال وصلت، در راه انتظار

شب و روز بی‌قرارم محبوب مرحبا

کس نیست یار ما که بنوشد شراب عشق

با ما بده تو باده با جام مرحبا

جان را ز درد دوری غم‌ها بسی رسید

دل و جان فدای بادا مطلوب مرحبا

ایا والی معلی کن وفاداران خود ها را

توئی مولی مزکی کن جفا کاران خود ها را

بقرب خویش را هم ده، دل دیوانه ء مارا

مکن بیدل بمهجوری تو غمخواران خود ها را

طبیبان جمله می هستند دوا هرگز نمی دانند

نظر رحمت مداوا کن به بیماران خود ها را

بسی گریم ز شوق تو، بسی نالم ز درد تو

نظر فضلی فراوان کن، به مشتاقان خود ها را

اگر این یار مشتاق است، گدای شب که بیدارست

نباید سخت بی‌رحمی به درویشان خود ها را

نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را

وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را

کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!

ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را

با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی

برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را

دردی که دارم در دلی، آن را تو دانی مرهمی

یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را

مسکین غریب بی‌نوا، باری ز تو جوید جفا

بهر خدا درمان بده این عاشق غمخوار را

مطلب مشابه: اشعار کوهی؛ مجموعه زیباترین غزلیات با عکس نوشته

مطلب مشابه: اشعار غنی کشمیری؛ گلچین شعر، غزل و عکس نوشته اشعار

شعرهای زیبای سلطان باهو

از ذات حق تعالی اعلام بی نوا را

گر عاشق تو مائی، کن ترک ماسوی را

ماذات ذوالجلالیم و از کبریا کمالیم

ما شاه با عطائیم از ما بجو تو مارا

من ذات بی نشانم، فارغ ز این و آنم

کس را غمی ندارم، غمخوار باش مارا

من با تو مهربانم، بس شوق با تو دارم

ذوق دگر ندارم، جز قرب تو گدا را

گر شوق وصل داری، باما بکن تو زاری

جز ما مجو تو یاری، خود یار باش مارا

عکس نوشته اشعار سلطان باهو

من من مگو تو من من، هی هوی گویی ها ها

ها ها و های هی هی، هُو های های ها ها

اسرار کس نداند، این های هوی هی را

واقف کسی نگردد هی هوی های ها ها

شوق دلم نداند، هی هی چه چاره سازم

از خود چرا براندی، هی هوی های ها ها

دانی تو درد دل را، جز تو کسی نداند

جز تو به کس نگویم، هی هوی های ها ها

یاری غزل بخواند، حالش دگر نه داند

لیکن ز در براندی، هی هوی های ها ها

کارها این مشکل است این کارها

زارها باید دل خود زارها

تا زمین دل نگردد لایقش

کی برآید از گلی گلزارها

دل ز دستم رفت جانم شد خراب

تار زلفش چونکه دیدم مارها

بر مراد کس نه گردد هیچ چیز

تا چه سازند عاشقان بیچارها

یار باید جان فدا خود کرد نیست

غیر جان دادن ندیدم چارها

بارها گفتم ترا دل بارها

گرد این هرگز مگرد این کارها

تو نه ء واقف ز درد دلبران

عشق آسان نیست، مشکل کارها

بوالهوس گر رو بر راهش آورد

می‌خلد در پای‌هایش خارها

جای آسایش ندیدی ای دلا

بالیقین دان شعله‌های نارها

دم زدن در راه عشق یار نیست

پاره شو در راه او صد پارها

تارها زلفش چو دیدم مارها

پارها گشته دلم چون پارها

کارهای جمله مشکل مانده است

زارها باید دل خود زارها

صورت حسنش مبین ای بی خبر

نور ها این نیست جمله نارها

یار با خوبان تو هرگز دل مده

تا نباشی همچو ما غمخوارها

دین ز دست خود چو ما بگذاشتیم

تا چه کار آید مرا زنارها

لن ترانی گر رسد گردن متاب

رب ارنی گو تو باری شو شتاب

دوست با تو دوستی دارد کمال

هان مترس از وی که آید این عتاب

کس نداند سر معشوقان که چیست

واقف اسرار شو، گردن متاب

رمز عاشق ناز محبوبان نگر

از عتاب دوستان باشد خطاب

یار در ره عشق بازی چشم باز

رو تجلی حق نگر، چون آفتاب

ز دنیا تو ترک گیر که راس العبادت است

آری عبادت است ولیکن عنایت است

آنها که تَرک کرد ز اهل عِنایت اند

آن مَردِ حق شناس که اهل قناعت است

عارف بگرد دُنیا ای جان کجا بگردد

آنکس که ترک کرد از اهل سعادت است

دنیا درین جهان چو مردار منجلاب است

هر کس گرفت باخود زهر این کفایت است

آنکس که میل کرد بهمت تمام خویش

بختش به بین تو یاور ز اهل سعادت است

پیش جانان گر بمیرم تا سزاواری مراست

زانکه شیوه دوستی جز دوستان مردن خطاست

یار را باید که خون ریزد به پیش دوستان

تابزیر چشم بیند یار کین یار مراست

غیر هرگز نیست باهُو در جهان جمله که اوست

این حقیقت راس را جز دوستان فهم کراست

شعرهای زیبای سلطان باهو

صوفی بصدق دل نشوی تاصفا کجاست

این راه باصفاست ولی جز جفا کجاست

مقصود از جفاست خلاصی ز ما و من

جز ما و من خلاص شُدن راه صفا کجاست

گر دلق فقر را تو به پوشی چه میشود

آن لایق تو سیرت درویشی را کجاست

وین پوشش تو دلق همه خودنمائی است

جائیکه خود نمائی ست، فقر و فنا کجاست

ای یار خود نمائی با دلق میکنی

آخر ازین خیال پشیمانیت کجاست

دائم تو ذکر هُو خوان، باصدق دل ای یار

باهُو بساز هر دم آن هوی ها کُجاست

یاران ز تو پرسم که مرا یار کجاست

آن نگاری که دلم بردهمان یار کجاست

ای عزیزان شناسنده ره، بهر خدا

از که پرسم سخن یار که آن یار کجاست

بیماری من بسر آمد، یاران مابگوئید

جانم بلب آمد رخ دلدار کجا ست

ای ندانی که تو پُرسی ز من یار تو کیست

پرسم آن یار هُو الله که مرا یار کجاست

ای محبان خدا! چاره این یار کنید

زان که اول به شما پرسد که مرا یار کجاست

مبتلا در عشق گشتم، صبر ما یاران کجاست

سخت بیماریست در جان مرهم جانان کجاست

من ز سوز هجر او خون گریه کردم روز و شب

طاقت دوری ندارم، شاه غمخواران کجاست

از برای دیدن رخ ماه وش دلدار خویش

شوق در جانم بسی آن ماه مشتاقان کجاست

اشتیاق از حد گذشته جانب جانان ما

وصل جانان کی شود آن گلشن شاهان کجاست

ماسوی المحبوب شوقی نیست در جان مرا

گلرخ و سیمین تن و آن نرگس مستان کجاست

این نهال بدن من از تشنگی گشت ست خشک

جوی دهانم خشک گشته، آن ابر باران کجاست

گرد کویش گریه کرده یار بهر یار خویش

لب لسانم خشک گشته بحر بی‌پایان کجاست

کفر اول را ندانی راه چیست

کفر ثانی کی شناسی هان که چیست

کفر اول نزد اهل بالبصر

گشت واضح هان سخن دروی که چیست

کفر ثانی گر بدانی بالیقین

تا نه پرسی بار دیگر کفر چیست

کفر ثالث را ز حق جان مرا

جز موحد کس نداند کُفر چیست

رمز در زنار می بینم بسی

یار کافر شو تو این ایمان چیست

با دوست دلنواز سخن جز وصال چیست

حسنش چو بی‌مثال، سمن زلف خال چیست

بی مثل خواند خود را از جمله بی نیاز

تشبیه گفتن آنجا خام خیال چیست

دانی که دست وصل بدامن نمی رسد

عقلت چو ناقص است سخن از کمال چیست

مقصود جمله عالم و محبوب عاشقان

مذکورغیر وصف جلال و جمال چیست

ای یار گر تو طالبی مطلوب خود شناس

مطلوب عین طالب زو قیل و قال چیست

مطلب مشابه: اشعار غبار همدانی شامل زیباترین غزلیات و دو بیتی های احساسی

مطلب مشابه: اشعار حاجب شیرازی؛ گلچین شعر و غزل احساسی از شاعر قدیمی

شعرهای زیبای سلطان باهو

یاران صد هزار ولی یار ما یکی ست

غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست

من اُنس کس نگیرم، جز دوست آن حقیقی

گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست

گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم

از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست

بس آزموده کردم با دلبران هر یک

با کی ز کس ندارم، مشکل بما یکی ست

باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار

زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست

آشکار ست، عشق، پنهان نیست

همچو ما در جهان رسوا نیست

آه ازین سوز بی‌قراری‌ها

درد دارم و لیک درمان نیست

کاشکی زین خیال باز رهم

لیک آن هم عنان بدستم نیست

بردلم همچو لاله داغ بماند

چون کنم نظر تو مجالم نیست

یار هرگز ز تو نتابد رو

زانکه او را بجز تو دیگر نیست

غزلیات سلطان باهو

یاران ره عشق بجز جور و جفا نیست

کس لایق این راه بجز اهل صفا نیست

گر راه صفا می طلبی راه جفا جو

کین راه مصفا ست بجز اهل صفا نیست

ای مرد خدا گر طلبی راه خدا را

این راه چنین ست که جز جور و جفا نیست

با صدق دل خود شنو وانگه قدم نه

زیرا که ره عشق بجز صدق و صفا نیست

ای یار بجز کار جفا خود دگری چیست

این راه صفا نیست، بجز اهل صفا نیست

می‌نالم از عشق تو، جان را خبری نیست

بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست

تا پای نهادیم درین راه تو جانان

حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست

از حال من آگاه کجا میشود آن یار

هی های که این سنگدلان را خبری نیست

ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست

این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست

خوشبوی وفا می‌شنود یار ز هر آه

آه صد این بی‌خبران را خبری نیست

چو اینما تولوا شد قبلهٔ حقیقت

جهتی دگر ندارم جز صاحب حقیقت

دل مسجد الحرام یقین قبلهٔ من است

شوق دگر ندارم جز شوقت حقیقت

بیرون منه قدم ز شریعت محمدی

گر عارفی تو محرم اسرار الحقیقت

باهُو بذکر هُو هُو دائم تو شُغل دار

هُو هُو بکن تُو هُو هُو های حق حقیقت

ای یار قبله هرکس دارد به قدر خویش

تو قبله همان کن، کو قبلهٔ حقیقت

و هو معکم اینما کنتم نگر

ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر

قرب حق با تو چنان دارد یقین

تو همیدانی که ازما دور تر

کاشکی از قرب او واقف شوی

تا نه گردی گرد دنیا در بدر

یار منزل دوستان خود دور نیست

چشم باید تا شوی صاحب نظر

حق تعالی بالیقین حاضر نگر

چند ریزی از درون خون جگر

قرب حق نزدیک من حبل الورید

تو جمالش را نه بینی بی بصر

چون حجاب ما و من آمد میان

زان سبب بینی بیابان بیشتر

وادی ای، طی کُن زخود نزدیک آ

منزل جانان به جان خود نگر

یار دلبر خود زخود نزدیک دان

هان مشو از قرب جانان بی خبر

خود پرستی را ندانی ای پسر

هان ز کس صوفی تو نشنیدی مگر

سر آن را بر تو واضح میکنم

زود باش از من شنو نیکو نگر

خود پرستی این همه افعال تو

جامه نو پوشیده دستار سر

بنگری بر کتف خود چون پیش پس

این همه فعل بد آرد درد سر

حل بکن این نکته را در جان خویش

گفتهٔ این یار فی الواقع نگر

مطلب مشابه: غزلیات نظام قاری؛ زیباترین غزلیات و اشعار عاشقانه این شاعر

مطلب مشابه: متفرقات صائب تبریزی (شاهکارهای پراکنده صائب تبریزی شاعر بزرگ ایرانی)

اگه حال کردی این پست رو با دوستات به اشتراک بذار:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *